📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ بر لبهی دانش
مشغول تایپ روایت اولم بودم که صدای انفجار من را کشاند به پشت بام. دو تا نقطه را زده بود. دود بزرگی بلند شده بود. هر انفجار دلم را هری میریزد که خدا کند کسی آنجا نبوده باشد. به چند تا از بچهها زنگ زدم تا آمار بگیرم. من مطلع تر از آنها بودم. داشتم در راه پله را میبستم که دوباره صدای انفجار. سراسیمهتر از قبل برگشتم. محل انفجار یکی از محلهایی بود که چند لحظه قبلش زده بود. یکی از بچهها زنگ زد که زمین خالی را زده است. راست میگفت تنها گرد و خاک بلند شده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
مرتضی اسدزاده
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رفقای طاها
پسرک از سر مزار پدر شهیدش بلند میشود تا آخرین وداع را بکند. دوستانش دورش را میگیرند. یکیشان تمام تلاشش را میکند، مقابل رفیقش گریه نکند. باید دلداریش دهد. از پشت، طاها را در آغوش میگیرد و به خاک خیره میشود. اینروزها کودکانمان به چشم بر هم زدنی بزرگ میشوند.
لیلا طهماسبی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز تشییع شهید محمدرضا امیرخانی
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
لوتیِ تکنسخه
برای خرید میوه رفتم میوه فروشی نادر. توی محله قیمت به راهی دارد و همیشه از آنجا خرید میکنم. یک نفر داشت در رابطه با حمله دیشب اسرائیل صحبت میکرد. شاکی بود که چرا ما با اینهمه پیشرفت، بمب اتم نمیسازیم تا شر این بیشرف را از دنیا قطع کنیم. جوانی هم مشغول پرکردن کیسه مشمای توی دستش با پیاز بود. زیر چشمی هم داشت به حرفهای آن مرد مسن با موهای جوگندمی گوش میداد. وقتی که کیسههایش را با میوه و صیفی پر کرد و روی پیشخوان میوهفروشی قرار داد، رو کرد به آن مرد: «حاجی فرق ما با اونا اینه؛ دانشمون تا تولید بمب هستهای هم رسیده ولی داستان اینه که ما نمیخوایم بسازیمش. دنیا تا حالا همچین ابرقدرتی رو ندیده که در اوج قدرت لوتی باشه. برا همون نمیخوان نسخهای غیر از نسخه خودشون رو بشه.»
مرد که دستانش را به پشتش قلاب کرده بود و آرام آرام توی مغازه قدم میزد، رفت توی فکر. زاویه نگاه آن جوان برای من هم جالب بود و حرفش به دلم نشست.
خاطرهٔ یک شهروند
به روایت مرتضی اسدزاده
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قدرت پرچم
با زینب دم پنجره ایستادهبودیم و ستارهباران پدافند هوایی تبریز را تماشا میکردیم که یکهو با بغض گفت: «مامان! کاش اگه اسرائیل خواست خونهی ما رو بزنه همهمون خونه باشیم و باهم بمیریم!» زیر بمبارانِ اخبار از دخترک غافل شدهبودم و ترس افتادهبود به جانش. نه اینکه از قدرت ایران خبر نداشتهباشد. اسم تکتک موشکهای قدرتمند ایران را همراه کارکردشان خواندهبود و میدانست. ولی گاهی ترس موذیانه وارد میشود و کار خودش را میکند.
باید ته دلش را قرص میکردم. اینجور وقتها گفتگو همیشه جواب است. نشستیم و دربارهی اتفاقاتی که افتاده صحبت کردیم. احساساتمان را ریختیم وسط. خوب و بد، واقعی و غیرواقعی همه را از هم سوا کردیم؛ کُری هم خواندیم برای اسرائیل. فردا عصر به پیشنهاد یکی از دوستان پرچم ایران را برداشتیم و رفتیم خیابان. رقص پرچم، که از شیشهی ماشین دادهبودیم بیرون بههمراه یک آهنگ حماسی، حال زینب را حسابی خوب کردهبود. حرف نمیزد ولی لبخند عمیقی روی صورتش پهن بود.
شب، همگی برای تماشای شاهکار پدافند هوایی، در پشتبام مهمان زینب بودیم به صرف چیپس و پفک. حریف اصرارهایش نشدم، فکرکنم لازم است کمی هم در مورد فرق شجاعت و بیاحتیاطی باهم گفتگو کنیم.
لیلا طهماسبی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ آدم را نترس میکند
بشقاب غذا را کشیدم جلویش. گوشت بزرگ قرمهسبزی را برای او گذاشتم. نگاهش کردم. خیلی وقت بود که قدش از من بلندتر شده بود و ریش و سیبیل درآوردهبود. دانشجو هم شده اما به چشم من، همان پسر بچهی کوچک دوست داشتنی بود که با دعاهای کودکیام او را از خدا گرفته بودم. نُه سال فاصلهی سنی میان من و برادرم، حس مادرانه را نسبت به او در دلم جایگزین حس خواهرانه کرده بود.
گفته بودم برای ناهار بیاید خانه ما. زینب، دخترم، یک تکهی بزرگ گوشت را گذاشت تچی دهانش. علی با نگرانی به من گفت:
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه محمدی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آتشبس، در تراس کوچک خانهی ما
دو هفتهای میشد که طبق رسم هر سال، تراس خانهمان را آب و جارو کرده بودم. فرشهای تمیزش را پهن کردم و گلدانهایی را که هر سال با شروع گرما از خانه به تراس کوچ میکنند، آوردم. گلهای آویزان بنفش و سبز که مخصوص تراس بودند، آرامآرام جای خود را روی آویزهای نرده پیدا کردند و فضا را پر از عطر و رنگ کردند.
تراس، پناه کوچکی بود برای حدیث، دختر هشت سالهام. جایی برای بازی، خیالبافی و ساختن جهانی که خودش فرمانروایش بود. با لگوهایش شهر میساخت، با عروسکهایش جشن تولد میگرفت و گاهی هم من را دعوت میکرد به خانه کوچکش، جایی که با دستهای کوچکش بشقابی پر از میوههای محبوبش را میچید و کنارم مینشست.
اما روزگار همیشه بر وفق مراد نمیچرخد...
ادامه روایت در مجله راوینا
فائزه آسایش
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبزیز
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گفتوگوی چند پسر نوجوان
حواسم پی گفتوگوی چند پسرنوجوان رفت.
داشتند دنبال محلی که قرار است شهید تازه دفن شود، میگشتند. یکی از میانشان گفت :«نه، بابای من شهیده. اونجا مردههای معمولی رو دفن میکنن.» و بعد محکم و بالبخند جلو رفت و به مهمانان پدرش خوشآمد گفت.
کوثر محمدی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مراسم تشییع شهید محمدرضا امیرخانی
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
فحشهای بد نثار اسرائیل!
از اینکه راهپیماییِ بیرون مصلی لغو شدهبود، پکر بودم. حسابی دلم را صابون زدهبودم که شعار میدهیم، مخصوصاً «خیبر خیبر یا صهیون» که دوستداشتنیترین رجز بود. سلانهسلانه از در مصلی بیرون آمدم. یک پایم میرفت سمت محققی که سوار اتوبوس بشوم و برگردم خانه، یک پایم میرفت سمت چهارراه شریعتی که بروم و سروگوشی آب بدهم.
هنوز آسمان آبی خردادماه در تصرف دود سیاه و غلیظ نیمساعت پیش بود. از همانموقع که دود بدترکیب نگاهم را به سمت خود دزدید، اینترنتم یاری نکرد تا ببینم منشأش چیست و کجاست. اما دهانبهدهان گشت که پایگاه شکاری یا فرودگاه تبریز را زدهاند. نگاهم را به ابر دودی دوختم و به دیوار مصلی تکیه زدم.
ادامه روایت در مجله راوینا
سنا عباسعلیزاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهیدمان میکنند که بترسیم
شهیدمان میکنند که بترسیم.
حال آنکه به برکت روح شهید، زیر سایهی پرچم حلقه میزنیم و در دلهایمان مصمم میشویم که «باید به شهیدان تو پیوست حسین!»
کوثر محمدی
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | #آذربایجان_شرقی #تبریز گلزار شهدای وادی رحمت
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #جای_خالی_رئیسی
اعلام نتایج مسابقه «جای خالی رئیسی»
در پویش «جای خالی رئیسی» تعداد ۱۴۹ اثر به مرحله داوری راه پیدا کردند
هیئت داوران متشکل بود از:
سرکار خانم شبنم غفاریحسینی از اصفهان،
سرکار خانم طیبه فرید از شیراز،
و سرکار خانم ملیحه خانی از کاشان
پنج اثر برگزیده این پویش عبارتند از:
• ریسپریدون | سمانه بهگام | #تهران
• بیتوته در حرم | مریم صفدری | #تهران
• مردی از بهشت دوم | مولود سعیدیاطهر | #تبریز
• من هم او را یکبار از نزدیک دیدهام | محمدسبحان گودرزی | #قم
• از وقتی رئیسی آمده | مریم غلامی | #آشخانه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
در امتداد پدافند
از بچگی او را میشناسم. در خانوادهای بزرگ شد که پدرش استاد سنتور بود و مادرش پرستار. نه اذانی در خانهشان پخش میشد، نه کسی سر سفرهی افطار قرآن میخواند. صبحهای جمعه با صدای کوک ساز بیدار میشد، نه با نغمههای دعای ندبه. اما روزگار چرخید.
در نوجوانی، پایش به بسیج باز شد. آرام و بیسروصدا. از همان سالهای دبیرستان، دل بست به آن جلسات منظم، آن حس برادری، آن حرفهایی که در خانه جایشان خالی بود. بعدها، متالورژی خواند. دانشگاه برایش فقط کلاس نبود؛ میعادگاه بود. نشستهای بصیرتی، حلقههای مطالعه، هیئت، اردوهای دانشجویی... .
ادامه روایت در مجله راوینا
فائزه آسایش
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz .
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یک شروع نامربوط
همه چیز از رسم یک قوری استیل شروع شد. بله! قوری استیلی که با آب جوشیدهی درونش چایی درست کرده بودم و آورده بودم توی اتاق تا عصری را در کنار هم خوش باشیم.
گوشهای نشسته بود و در حالیکه با هم صحبت میکردیم مدادش را روی کاغذ پیچ و تاب میداد....
در بالکن باز بود. باد میوزید و گوشه ای از برگههای روی میز را پخشوپلا میکرد. برگهای با وزش باد چرخی خورد و روی زمین ولو شد. زیر لب غر زدم: «باز مثل همیشه وسایلش رو ول کرده، رفته» خم شدم و از روی زمین برش داشتم. تصویر زیبایی از قوری استیلی بود که موقع چای عصر برده بودم توی اتاق. به قدری زیبا و واقعی رسم شده بود که حیرت کردم. حتی زیباتر از خود قوری استیل!
ادامه روایت در مجله راوینا
مولود سعیدیاطهر
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها