📌 #روایت_مردمی_جنگ
کلاس جنگ خیارفروش...
- چند روزی هست نیومدی خیار بخریا! حواسم بهت هست. حالا اسرائیل حمله کرده که کرده، تو نباید خیار بخری؟ چند کیلو بریزم؟ اِ اِ اِ اصلا حواسم نبود. چرا مشکی پوشیدی؟
از اردیبهشت تا هر موقع خیار برداشت کند با یک پراید مشکی درب و داغان که آئینه طرف شاگردش افتاده و چراغ راهنماهای عقبش خالیست، میآید سرِ خیابان و پاکت پاکت خیار به خلق الله میفروشد. از آن آدمهای داشمشتی با کلی تتو روی دست و بازوهایش که بعد از اینکه خیارها را وزن کرد نیم کیلو سالادی اشانتیون میگذارد رویش.
خم شده بود و با دوتا دستش خیارها را از پاکت خیاری بر میداشت و می.ریخت توی نایلونی که دست من بود.
- مشکی پوش عزای دوستمم. چند روز پیش شهیدش کردند...
همانطوری که خم بود نگاهش را سمت من چرخاند و خیارهایی که توی دستش بود را برگرداند توی پاکت، کمرش را صاف کرد و گفت: «این آشغال ترسو جنگ کردنم بلد نیست. اگه مردی از همون قبرستونی که هستی موشک بنداز ببینیم میتونی بزنی یا نه. جنگ یعنی از اینور دنیا موشک بزنی بره اونور دنیا، تازه قبلش هم بهت بگن که قراره کجاتو بزنم. فک کرده با این اسباببازیها (منظورش ریزپرندهها بود) آدم بکشه اسمش جنگه؟ خدا رحمت کنه دوستت رو. تو هم برو مشکیت رو دربیار. دوره جنگِ با صدام هر کی شهید میشد مشکی نمیپوشیدن.»
سید محمد نبوی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جای شما خالی
تا وقتی دوست و آشنای شهید باشند جا برای غریبهها نیست. عقب ایستادم.
آقای مداح گفت: «رفیق رفتی به سلامت! ولی رفقا دلشان دارد میترکد. آی مردم شهید هم با شهید فرق میکند. شهیدی که قاتلش اسرائیل باشه خیلی غبطه دارهها!»
یکی از رفقای شهید درِ گوشی به مداح گفته بود: «بالاسر رفیق شهیدم روضه تحیّر بخوان. من جا موندم. دو دقیقه موقعیتم را ترک کردم. تا برگشتم همهشون رفته بودند.»
هجوم جمعیت بردندم عقبتر. پایم گرفت به تابوت شهید. همین چند دقیقه قبل...
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان تشییع شهدای مبارزه با اسرائیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
فرزند مختص آقا!
آفتاب گرم و سوزانی به حیاط مصلی میتابید. جمعیت فشرده به هم راه میرفتند عرق از سر و روی مردم میریخت و صدای شعارهای مردم در گوش آسمان میپیچید.
مادرجوانی، فرزند در آغوشش بیقراری میکرد از لابهلای جمعیت به گوشه سایهای پناه برد همراه خود پسرکی دیگری هم داشت؛ حدودا به پنج ساله میخورد.
به کنارش رفتم با او هم کلام شدم نامش فاطمه بود...
سرگرم پسرک شدم تا مادر جوان فرصت داشته باشد فرزند خردسالش را آرام کند.
حاج خانم مسنی که کنارش ایستاده بود نگاه به بیقراریهای بچه میکرد آخر سر دلش نیامد و رو به مادر جوان گفت: «دخترم، این بچه رو خونه پیش کسی میذاشتی میاومدی؛ نه خودت اذیت میشدی نه این طفل معصوم...»
فاطمه بوسه به دستان فرزندش زد و گفت: «حاج خانم، حسینام را میذاشتم خانه و میاومدم تظاهرات...
نمیشه که؛ یعنی امروز سرباز مختص آقا اینجا نباش!...»
حاج خانم نگاهش ماند روی گریه و بیتابی حسین...
چند لحظه بعد، حسین آرام شد.
در گوشش خندیدم و گفتم: «فرزند مختص آقا، آرام شد!؟ »
فاطمه گفت: «راستش را بخوای امیرعلی که به دنیا اومد گفتم حالاحالاها بچه نمیارم.
هر وقت خونهدار شدم؛ امیر علی بزرگ بشه؛ زیارت برم و هزار تا فکرهای جورواجور...
تا اینکه آقا فرمان جهاد فرزندآوری داد...
روی حرف آقا نه نگفتم! و الا به محاسبات من، بچه دوم میماند برای ده دوازده سال دیگه...
حسین لطف و مهربونی فرمان آقاست! بچههام فدای رهبر و اسلام»
فاطمه و دو فرزندش در میان جمعیت رفتند.
فکرم تاریخ را با خودش ورق میزد چقدر این جمله آشنا بود فرزندانم فدای رهبر و اسلام!
چند سال پیش مادران شهدا دفاع مقدس، مدافعین حرم،
نه به گمانم زودتر از اینها،
همین دیروز در تشیع شهدای امنیت!
صدیقه فرشته
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دلخوش سیری چند؟!
گاهی پایم به مغازه اعظم خانم باز میشد. از شانس بدم، همان صبحهایی که شیر گران شد و باید موقع وزن کردن یک کیلو شیر، چندتا از آن غرهای آبدار حواله زمین و زمان کند. دیوار کوتاهی بودم که اعتراضش را به گرانیها سرم خالی میکرد.
او میگفت و من میشنیدم.اما امروز از عمد رفتم.
نماز صبح را که خواندم، سری به اخبار زدم. ترامپ توییت زده بود که با دیپلماسی کار جلو میرود. درست پنج دقیقه بعد توییت دیگری نوشته بود: "فردو نابود شد."
هر چه خودم را راضی کردم که این مردک دیوانه، ثبات رفتاری ندارد و دروغگوست، باز ته دلم خالی میشد. نکند اتفاق بدی افتاده.!
تا هوا روشن شود، شبکههای تلویزیون و کانالهای خبری را زیر و رو کردم اما هنوز خبر دقیق در نیامده بود.
وقت مناسبی بود که یک کیلو شیر را بهانه کنم و سری به مغازه اعظم خانم بزنم. شاید چند نفر آنجا، خبری در چنته داشته باشند.
در مغازه را که باز کردم هیاهوی اعظم خانم و پسرش، با باد سرد کولر بیرون دوید.
اعظم خانم صدایش را بلند کرده بود به طرف زنی و میگفت: "کجا اینجا مثل غزه شده؟ چقدر بیانصافی! داریم زندگیمون میکنیم. بندههای خدا پای پدافند شبانهروز نشستند. اون وقت شما زیر کولر و سر سفره تونید، میگید ایران مثل غزه شده؟"
پسر که چند سالی است از شغل دولتی استعفا داده و چسبیده به گاوداری پدرش، صدای کلفتش را توی مغازه گرداند و گفت: "این گردنه را رد کنیم، ابرقدرتیم. فقط باید طاقت بیاریم."
خنکی مطبوعی توی مغازه پیچیده بود. بوی شیر و پنیر و ماست، قاتی حرفهای امیدوار کننده، جوشش مغزم را با خودش شست و برد.
مشتری زن که انگار صدایش از ته ریهاش در میآمد، گفت: "آمریکا هم که بهمون حمله کرد. شنیدین که دیشب فردو را زدن؟"
پسر دوباره صدایش را بین یخچال پنیر و ماستها چرخاند. ابروهایش را درهم کشید و گفت: "اون جوری که این مردک قماربازم میگه نیست. میگن تخلیه کرده بودن."
زن که از قیافهاش میخواندم چند دست گریه را از دیشب تا به حال، از سر گذرانده، دوباره نالید: "خوب برن صلح کنن تموم بشه"
اعظم خانم چهرهاش برافروخته شد. انگار گر گرفت. گفت: "برای چی؟ وقتی دارن ما رو میزنن صلح کنیم؟ دارن ظلم میکنن. توقع داری در برابر ظلم نایستیم؟"
اعظم خانم با چرخش دست و نازک کردن گوشه چشمش پرسید که چه میخواهم. پیمانه یک کیلویی شیر را توی پاکت خالی کرد. پاکت را از روی ترازو برداشت و گره زد. کارتم را توی دستگاه پز کشید و بدون اینکه از من بپرسد، رمز را وارد کرد. چه حواس جمعی داشت که در آن چندبار رمزم را حفظ کرده بود. توی دلم گفتم: "ترامپ چه فکری کرده که به فاصله ۵ دقیقه حرفش را برای این مردم عوض میکند؟"
کارت و شیر را گرفتم و از مغازه بیرون آمدم. انتظارش را نداشتم. اما مادر و پسر لابهلای قطرههای شیر، امید را کیله کرده و توی پاکتم ریخته بودند.
الهام طاوسی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قدرت زنانه
فقط یکچیزی از استقامت به گوشم خورده بود. چیزی شبیه قوام دل نازک زن غمدیده. قدرت قورت بغض، جلوی نامحرم ها. گوشه لب جویدن تا جلوی ترکیدن بغض گلوگیر را بگیرد.
با چشم خودم دیدم ولی هنوز برایم باور کردنی نبود.
به قول زن شهید، محمدرضا بهانه زندگیم، عمرم، نفسم و جانم بود.
شب وداع با شوهرشهیدش بلندگو به دست گرفت و جلوی چشم مردم گفت:
«چیزی از قبل آماده نکردم. نه سرچ نه تحقیق، هیچی. نمیخواهم حرفهای کلیشهای بزنم. این چهار پنج روز که از شوهرم خبر نداشتم، چیزی جز آب از گلوم پایین نرفته.»
با اشاره دست، تشر زد که...
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان گلزار شهدا، شب وداع با شهید بهارینژاد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رجز
شامگاه شد.
جمعیت بالای سر شهید بهارینژاد ایستاده بودند؛ همسر شهید بلندگو را به دست گرفت؛ خسته بود، رمقی برایش نمانده بود، اما مثل یک فرماندهای که میخواهد هشدار و خبر عملیات جدید را بدهد کلماتش را ردیف کرد!
ـ مردم همسرم تا فهمید اعزام به ماموریت شده به سوی میدان پرواز کرد به عشق رهبرمان با سر دوید...
همین چند جمله باعث شد مردمی که برای زیارت شهدا کمی دورتر رفته بودند را هم به دور خود جمع کند.
جمعیت منسجمتر شد؛ پای منبر زنی ایستادند که خط سخنرانیاش را از زینب کبری سلاماللهعلیها گرفته بود.
چند جمله او میگفت و مردم ندای تکبیر سر میدادند الله اکبر، خامنهای رهبر...
صدای خستهاش را به یکباره جمع کرد
این بار کوبنده تر فریاد زد؛
- ای دشمن بتاز! منافق تربیت کن... تو میخواهی با مکتب ما چه کنی؟ حاج قاسم عزیزمان را تکه تکه کردی از هر تکه حاج قاسم، هزار تا رویید...
به قول خودش یادش نمیآمد تا حالا پشت بلندگو حرف زده یا نه!
اما رجزش را خوب خواند؛
نتانیاهو و ترامپ شیطان صفت، فکر فرماندهان زن ما را نکردند که نه در پادگان نظامیاند و نه لباس فرم مخصوص با چندین درجه روی لباسشان دارند...
برای دشمن رجز میخوانند و برای رهبر عزیزشان و وطنشان تا پای جان میمانند.
صدیقه فرشته
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان گلزارشهدای دارالسلام، مراسم وداع با شهید بهارینژاد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
*حاج محمود*
چه صحنه عاشقانهای ساختی
دلبرانه به سوی امامت
با سر دویدی
سینه زنان
کنار حضرت یار
تو از طرف همه ملت دویدی
قلم و برگههایت را انداختی
دستان خود را برای حضرت یار باز کردی
خوشا به سعادتت
امام برایت درگوشی گفت!
در گوشی ایی که شد یک حماسه
ای ایران بخوان!
و گریه کرد چه کسی با ای ایران گریه میکند جز حضرت یار!
او به ملت میفهماند: «وطن را دریابید»
حرف نمیزند
خطبه نمیخواند
اشاره میکند
ایران را دریابید!
سینه زنان، ای ایران را خواندیم
شبی دیدنی و ماندنی!
گریه و لبخند توام شده بود
نه روز پای منبر بودیم
اما اماممان را ندیده بودیم
حق داشتیم
گریه کنیم و با شوق دیدار بخندیم
صدیقه فرشته
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #محرم
سقا
حبیبه سادات صدای نالهاش بلند میشود؛ درد میکشد و فریاد میزند.
آمبولانس میرسد؛ خانم پرستار او را روی تخت میگذارد؛ سرم را وصل میکند.
پرستار صدا میزند: «سریعتر برو بچه مرده! ولی دیر برسیم مادر هم از دست میره...»
آمبولانس صدای آژیر را میزند؛ خیابانها را یکی یکی رد میکند.
میافتد پشت هیئت عزاداری!
جمعیت، زیاد است؛ دستههای عزاداری زنجیرزنان میخوانند: «سقای دشت کربلا ابوالفضل، ابوالفضل...»
پرستار سراسیمه پیاده میشود و خودش را به مسئول هیئت میرساند...
حبیبه سادات به نوای هئیت گوش میسپارد و اشک میریزد. پسرک مشکی پوشی برایش شربت میآورد: «بخور شربت نذریه؛ تاسوعاست مادر...»
حبیبه سادات مردد است بخورد یا نه!
نمیداند عمل میشود یا نه!
ولی کمی مینوشد و شفا را از بابالحوائج میخواهد...
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطره حبیبه سادات موسوی از تهران
به روایت صدیقه فرشته
یکشنبه | ۱۵ تیر ۱۴۰۴ | عاشورا | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهادت بادا
دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکشهای اسرائیلی پاک کند.
دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت میداد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه میداشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانهای میجست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: «اون کتاب رو میاری؟» صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: «بهخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام.»
شروع کرد به تعریف آن شب:
ادامه روایت در مجله راوینا
سیدمحمد نبوی
پنجشنبه | ۱۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
داروی موشکی
شهید، سردار، رزمنده، سرباز، مادر، پدر، کودک، نوزاد، جنین همه شهید!!
صفحه کاغذ مملو از کلماتی شد که بغض و اشک امانم را میبرید؛ قلم در دستم میلرزید...
تلویزیون را برای چند ساعتی خاموش کردم دلم طاقت دیدن کودکان زخمی و شهید را نداشت. نشستم پشت میز تحریر، به سلاح در دستم فکر میکردم و مینوشتم...
نیم ساعت بعد گوشیام زنگ خورد؛ دوستم زهرا بود.
با جیغ و خوشحالی گفت: «زدیم! زدیم! پایگاه نظامی آمریکا رو...
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
📌 #روایت_مردمی_جنگ
زیارت ده دقیقهای
مثل روسری لبنانی، یک لبه چادر نخی را دور سرش چرخانده و بهش گیره زده بود. لبه چادر روی صورت آفتاب خوردهاش کج و کوله نمیشد. صاف و اتوزده مثل اینکه حالا از اتاق پرو در آمده.
رو به حرم و قبله توی حال و هوای خودش بود. با زبان دعا حرف میزد. با کیاش را نفهمیدم. با خدا یا عزیز کرده خدا.
معلوم بود خوب جلب توجهام شده. معلوم بود مهمانی است که از راه دور آمده.
نمیخواستم ضدحال به آناش بزنم.
با حساب اینکه از وضع خودت باخبری، دیدن حال عبادت بعضی آدمها چقدر حال خوب کن است و تماشایی. یک کلاس معرفتشناسی است.
سر پا ایستاد. هنوز زیر لب حرف برای گفتن داشت. بعضی آدمها موقع دعا چنان سیمشان وصل به نقطه کانونی میشود که افراد و اشیای دور و بر را نمیبینند.
کمی گذشت. سر چرخاند به دیوارهای آیینهکاری حرم. چشمش قفل شد روی کنج دیوار.
هنوز می پاییدمش که ناغافل نگاهش سرازیر شد به طرفم. داشتم سوالاتم را توی ذهنم مرور میکردم که ازم پرسید این بیت را درست میخوانم؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جمله در هم است
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
جمعه | ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان #مشهد_اردهال
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بغض مردانه
مثل امام حسین(ع) که چراغ هدایتاند و کشتی نجات. شهدا پا جای پای امامشان گذاشتند.
جمعیت مرد و زن ساعت ۸ صبح خیابان اباذر کاشان را خفه کردند. جای پا گذاشتن نبود.
به محض آمدن ماشین شهدا تنه به تنه هم، پا به پای هم دنبال دستهگلهای بهشتی راه افتادم. روضهخوان مدام پشت بلندگو بهشان میگفت علیاکبرهای خامنهای. هیچ جای دنیا چنین صحنهای را پیدا نمیکنی! ماشاءالله به این جمعیت!
مردها یک طرف و زنها طرف دیگر. روضهخوان بین نوحههاش، مردم را راهنمایی میکرد: «مواظب ناموس شیعه باشید. در جای درست خیابان حرکت کنید.»
این تکه از شعار دوست داشتنی را با خودم واگویه کردم: «طرف درست تاریخیم؛ طرف حیدر کراریم!»
راهی شهدا شدم. دلم مثل اسفند روی آتش جلز ولز میکرد.
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
یکشنبه | ۲۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان تشییع شهدای هوافضا
روایتگر
eitaa.com/revayatgar_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها