📌#رئیسجمهور_مردم
بوی دهه شصت میآید
صدای تلاوت قرآن، کل دانشگاه زنجان را برداشته بود. عبدالباسط میخواند «يس،َوالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ،اِنَّكَ لَمِن الْمُرْسَلِينَ، عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» و علی الصراط المستقیم را طوری یک نفس میکشد که جماعتی پشتسرش فریاد میکشند، «الله».
سبزترین دانشگاه ایران در بیروح ترین حالت خودش قرار داشت. انگار که روی تمام آسمان گرد مرده پاشیده بودند. بیحوصله سرکلاس نشسته بودم. هرچه استاد بیشتر حرف میزد، کمتر متوجه میشدم.
گوشی توی دستم لرزید و صفحهاش روشن شد، پیامک آمده بود که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه مراسم سوگواری برگزار میشود. نصفه و نیمه از کلاس بیرون زدم، خیابان دانشگاه به سمت مسجد پر بود و به سمت خوابگاهها خالی خالی. دختری که از جثه ریز و نابلد بودنش میتوانستی بفهمی، ورودی امسال است، عکس سیاه و سفید رییس جمهور را توی بغلش گرفته و سینی خرما به دست، دانشجویان را به سمت مسجد راهنمایی میکند.
صدای رعد بلندی میآید و آسمان کیپ ابر، لحظهای روشن میشود. بوی دهه شصت پیچیده در مشامها؛ بوی انفجار، بوی خون بارانخورده، بوی تن آتشسوخته، صدای سقوط، صدای انفجار، صدای پیام تسلیت امام از رادیو. من جوان دهه هفتادم و دهه هشتاد، دهه شصت را عمری شنیدهام و لای کتابها ورقش زدهام. حالا این ماهها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچهها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیسجمهور، شمّهای از دهه شصت را زیستهام، ترور را. بدون رئیسجمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشتبهپشت را. بچهها مشکیها را آماده کردهاند. بچهها پنجه در پنجه گرگها انداختهاند. بچهها مینویسند. میخوانند. منتشر میکنند. حرفمیزنند. تجمعها را هماهنگ میکنند. انسانیتهای خاکگرفته و غبار نشسته تودهها را میتکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آنروز دهه شصت میبینم. حالا همه جوانهای آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، پایکار آمدهاند. در پس غالب این تبیینها و پویشها و فعالیتها و تجمعهای سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. قامت بیاتها و حمید احدیها و فهمیه سیاریها درحال پختهشدناند. بچهها حالا آرمانهاشان را زیستهاند و پستی بلندیهای این راه را آموختهاند.
زینب شاهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اتوبوس قزوین-زنجان
حسابی قزوین را گز کرده بودیم.
از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزهها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم.
هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی میدادم که خنک شوم.
نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمهایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم.
- وای بیچاره شدیم...
خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟»
آب توی دستم را پس داد، اشک از گونههایش سر خورد روی چانهاش
- بالگرد... بالگرد...
چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد.
پیرمرد ریشداری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانیاش بزرگ به نظر میآمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش،
الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...»
صدای صلواتها هر لحظه بیشتر میشد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...»
پیاده شدیم، کولهبارم انگار هزار تن وزن داشت، شانههایم تیر میکشید.
رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطرهای نداشتم، حتی کولهام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم.
مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمیشه، بیایید دعای توسل بخونیم».
مادر راست میگفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگتر میکرد.
صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همهجا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم میزد، باورم نمیشد.
رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکسها ...
اشکهایم بی اختیار سُرید روی گونههایم.
مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک.
پریناز رحیمی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش دهم و تمام
این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی...
از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشستهاند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کردهاند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیدهاند.
از شهدای عملیات خیبر، که لباسها و پوتینها و عکسهایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی»
همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانههای پدر.
رزمآوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت.
بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشمها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند:
«بیز اهل ولا
شهد بلا
شربتیمزدی»
پایان.
معصومه دینمحمدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
امام رضایی شدن چطور است؟
تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه میکردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...»
صحبتهای سخنران توی ذهنم میچرخید: «آدم چطور میتواند امام رضایی بشود؟»
کیفم از شکلاتها سنگینی میکرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم.
تلویزیون که روشن شد، صحفهی اخبار با پس زمینه جنگل مهگرفته بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویسها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد.
خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیسجمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود.
تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که میدیدم وضعیت را سختتر میکرد.
روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقتهای حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم.
گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام میشود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا میشوند».
لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی میچرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب میماند با رنگهای کبود که رفتهرفته نور زندگی قاطی سیاهی میشود.
صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار میشود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک میکردم.
گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیسجمهور هشتم را قبول کرد.
خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون.
کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف میکرد. پسر جوان میگفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادیاش را انجام بدهد. روزیکه آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید میرفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت میگیرد و میگوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم».
آقای رئیسی جواب میدهد: «من خادم دلشکستههای امام رضا هستم».
از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بیکسها شخصاً به ندامتگاه میرفته است.
اشک داغ و سوزان از گونههایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریبالغربایی باشی و خادمالرضا شوی. آنوقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق میروی».
لیلا دوستیفرد
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
یادگاری از سوم خرداد ۱۴۰۳
سالهاست در فضای مجازی فعال هستم. همانجا که بسیاری از مردم کشورم اوقات زیادی را در آن سیر میکنند.
پس از شنیدن شهادت رئیسجمهور عزیزمان و همراهان ایشان، جهت عرض ارادت به آنان وارد فضای توییتر شدم.
بچههای انقلابی تایملاین را با تصاویر آقای رئیسی و آقای امیرعبداللهیان و سایر شهدای خدمت آذین کرده بودند.
در این رد شدنها، صدای هیاهو شنیده میشد. زوزههای گرگها در فضا پیچیده بود. صدای هلهله میشنیدم. صدای سم اسب میشنیدم.
دشمنان نظام با پشتیبانی فضای توییتر به تمسخر و شادی مشغول بودند.
دلم گرفت و این توییت را نوشتم: «خدایا از آن صبرهایی بده که به امام حسین و یارانش هنگام هلهله دشمن در کربلا دادی». بعدش نوشتم: الهی رضا بقضائک
در بدرقه شهید بهروز قدیمی در زنجان، این دلنوشته را روی کاغذی نوشتم. منتظر فرصت بودم. زنان زینبی توجهام را جلب کرده بودند، این خانمگل را با حجاب کامل دیدم، رفتم کنار مادرش و گفتم: «اجازه هست از دخترتان یک عکس بگیرم؟» مادر موافقت کرد. بعد از من، او هم از دختر دلبندش عکسی با دستنوشتهی بنده انداخت.
حال از روز سوم خرداد این عکس و متن برای من به یادگار مانده است.
راه شهدا ادامه دارد...
منیره زینالی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از کعبه تا لبنان
پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانمهای زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود.
ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم.
در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمعآوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل میگرفتند و رسید میدادند. حضور خانمها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود.
با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانمهای زیادی مراجعه میکردند و در صف میایستادند. کنار یکی از خانمها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را میشناختم. از پیشکسوتها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم:
- حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟
درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد.
گفت: هدیهٔ ناقابل...
گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم:
- اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟
- بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمرهاش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود.
معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد:
- دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهمترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان میکنم.
الناز قرهخانی
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #زنجان
حسینیه هنر زنجان
@hoseinieh_honar_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
حسبنا الله و نعم الوکیل
نوزادی آرام در آغوش پدر بر اثر سرما آسمانی شده است.
نحیف و مظلوم و زیبا. چهره نشان از سوءتغذیه دارد. بدن که گرسنه باشد، تاب سرما را نمیآورد.
گرسنگی یکی از سختترین حالات انسان است، اما نوزاد تازهمتولدشده زبانی برای بازگویی آن ندارد. پدر او را به خاک سپرد و چند روز گذشته لباسش را به خبرنگاران نشان میداد.
«حسبنا الله و نعم الوکیل» این روزها برایم بهشدت سنگین میآید باید از همهٔ وابستگیها برای خدا گذشت.
هر آنچه خدا اعطا کرده است در طول مسیر الهی بهره میبریم؛ اما نباید دل بست، از دلبستگیها آزمون گرفته میشود و روح بزرگ میخواهد تا بتوان تحمل کرد.
مردم مقتدر و مظلوم غزه اوج ایمان و تسلیم در برابر حق را به جهانیان نشان دادند و من به این فکر میکنم این ایمان از کجا نشأت گرفته و به ایمانشان غبطه میخورم.
منیره زینالی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
خودستایی کار دستم داد
دلم مناجات و خلوت با خدا میخواست.
دوست نداشتم کسی ببیند.
میخواستم توجه خدا فقط به من باشد.
در مسجد بچهها مشغول بازی بودند و سروصدا زیاد بود.
نمیتوانستم آن ارتباط معنوی را که دلم میخواست داشته باشم.
یاد اتاق بالایی افتادم که صبح دوستم آنجا خوابیده بود و از سکوتش تعریف میکرد.
یواشکی جمع را ترک کردم و رفتم آنجا.
ساکت بود. دقیقاً جایی بود که میخواستم. نه ریا میشود و نه کسی میبیند.
شروع کردم به خواندن نماز شب. برای کسانی که دلم را شکسته بودند طلب استغفار کردم.
توی دلم گفتم: «خدایا ببین من حتی دارم برای اونا هم دعا میکنم. دلت میاد حاجتمو ندی؟»
نماز شب را تمام کردم. با اینکه خسته بودم شش رکعت نماز مستحبی را شروع کردم. از اینکه خدا انتخابم کرده بود این طوری برایش نماز بخوانم، مغرور شدم.
کمر درد داشتم و بقیه نماز را نشسته خواندم.
از اینکه دور از چشم دیگران با خدا خلوت کرده و توشهای برای خودم ذخیره میکردم خوشحال بودم.
صدای پای کسی را شنیدم که از پلهها بالا میآمد.
همان دوستم بود. ولی خبر نداشت که من در اتاق هستم.
آمده بود دوباره بخوابد.
در را باز کرد و وارد شد.
وقتی مرا دید تعجب کرد و با خنده گفت:
- وای دختر تو چرا اینجوری نشستی؟ پشت به قبله نماز میخوندی؟!
با خندهٔ دوستم خندهام گرفت. حسابی خندیدیم. اما توی دلم از اینکه مغرور شدم، ناراحت بودم.
رباب محمدی
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #زنجان
حسینیه هنر زنجان
@hoseinieh_honar_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مادری دلاورانه
روایت همصحبتی با خانواده شهید دلاور امیرخانی:
میان بوق کشدار تلفن زنی با صدایی رسا و پراطمینان پاسخ داد. پس از بیان تسلیت و پیشنهاد دیدار، لحظهای سکوت کرد و سپس گفت:
«نه عزیزان، به من تسلیت نگویید تبریک بگویید! خداوند این قربانی را قبول کند.»
سخنانش مانند موجی سرد از پشت گردنم پایین رفت. مادری که دلاورش را قربانی خدا میخواند و به جای اشک، شکرگزاری میکرد.
عصر همان روز، به همراه جمعی از دوستان نویسنده به خانه شهید رفتیم. صدای سرود حماسی که از بلندگوها پخش میشد، ضربان قلبمان را تند میکرد.
هنگام بالا رفتن از پلهها، به جای صدای ناله و شیون، فضای خانه را صلوات و شعارهای مرگ بر آمریکا پر کرده بود. اینجا نه مجلس عزا و خانه عزا که بلکه خانه استقامت بود.
بیتی شعری یادم آمد زمزمه کردم:
«مادران شهدا گهوارهها خالی
لیک پر از نور خدا شد این خانهها»
در اتاق، عکس شهید را میان انبوهی از گلهای گلایل سفید و نور شمعها قرار داده بودند.
مادر، خواهر و همسر شهید در صدر مجلس نشسته بودند. دختر نوجوان خانواده با روسری آفتابگردانی که بر زمینه قهوهای نقش بسته بود، با وقاری خاص در کنارشان نشسته بود. گویی حالا همه آنها هر یک دلاوری بودند.
نزدیک رفتم و مادر شهید را در آغوش گرفتم:
«در بیان احساساتم درماندم... تبریک بگویم یا تسلیت؟
گفتم: با امام علی محشور باشند.»
مادر با لبخندی آسمانی پاسخ داد: «بگو: منزل جدید پسرم مبارک باد.»
اشک چشمانم را گرفت. در گوشهای نشستم و به فضای خانه با فرشهای ساده، دیوارهایی پر از عکسهای جوانان رزمنده از نگاهم گذشت.
در ویترینی شیشهای، یادگاریهای جبهه به نمایش گذاشته شده بود: کلاهخودی فرسوده، قرآنی کهنه، مشتی خاک خط مقدم، پلاک سربازی و قمقمهای که هنوز بوی جبهه میداد.
مادربزرگ شهید در گوشهای نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد: «یا زینب»... غمش را به صبر زینبی گره میزد.
این مادر سالخورده، سالها پیش در جنگ تحمیلی پسرش را تقدیم کرده بود و امروز نوهاش را.
همسر شهید شروع به صحبت کرد: «مشتهای گره کرده ما، سوخت موشکهایمان است.» غم نفسش را سنگین کرده بود. صدایش کمی میلرزید، اما اشک نمیریخت. کلماتش با آه و بغض درهم میآمیخت اما گریه و ناله سستشان نمیکرد.
مادربزرگ تسبیح دانه درشتش سرخش را میچرخاند و نام علیاکبر را بر زبان میآورد تا داغ جوانش را با نام جوان کربلا آرام کند. آنجا جوانی را از دست داده بودیم، اما خانوادهاش کوچکترین نشانهای از ضعف بروز نمیدادند.
دلهایشان بیقرار بود. قرار دلهای داغ دیدهشان فقط آرزوی نابودی اسرائیل بود.
لیلا دوستیفرد
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
روایت زنجان
eitaa.com/revayat_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روزی که قاب کامل شد
رستم، ناپلئون، رئیسعلی، ستارخان،گاندی، امیرکبیر، نلسون ماندلا، کاسترو، حاج قاسم و...
سینهی تاریخ پر از اسم است؛ اسمهایی خاص که شاید بارها و بارها روی دیگرانی هم گذاشته شده باشند اما آن هیبت و ترکیب، فقط خاصِ یک نفر است. چند سالی میشود که اسم ابوعبیدهی فلسطینی هم به این آمار اضافه شده و چه کسی منکر این است که در تاریخ عرب هزاران هزار مرد بوده که پدر عبیده نامی بوده باشد ولی حالا تنها یک جفت چشم به قائدهی خط تای چفیهی عربی، و یک انگشت سبابه است که هیبت ابوعبیده را برای دنیا ترسیم میکند.
انگار از همان اولین روزهای طوفانی طوفانالاقصی، یک جهان منتظر ایستاده بود که خشم و مظلومیت و اقتدار غزه را در یک قاب خلاصه کند؛ آن ترکیب اصیل و مردانه که چشم در چشم ظلم در مقابل چشم دوربینها نقش بست، ذهنِ قهرمانخواه بشری هم نفس راحتی کشید.
این ذهن مشوش، در جماعت ایرانی از همیشه بیسرپناهتر بود. کم نبودند قامتهای رعنایی که در عرض چند روز به خون غلتیده و برق زاویهی نگاه پایین به بالایمان را خشک کرده بودند.
در یک لحظه اتفاق افتاد؛ ندای خیبری زنی از قاب!
و انگار تکمیل جورچین اقتدار.
تصاویر پروفایل خیلیها که هنوز در جشنِ تلخشدهی غدیر فرومانده بود، ناگاه رنگ عوض کرد.
زن و مرد، پیر و جوان، همه شدند خانمِ امامی!
تاریخ ایران به خود خاندانهای امامی بسیاری دیده و خواهد دید که لااقل نیمی از ایشان زن باشند اما نام تنها یک خانم امامی بر تارک تاریخ نقش بست و قاب حماسه را تکمیل کرد.
حدیث دربانی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانه امام حسین (ع)
«هرجا که هست، پرتو رویِ حبیب هست»
یکشنبه که برای سرسلامتی رفتیم خانه شهدای زنجان، چیزی در همه خانهها مشترک بود؛ چیزی که قبل از هر نگاه، قبل از هر سلام، چشم و دلت را میگرفت: پرچم امام حسین (ع) بود.
یکی بالای قاب عکس شهید بود، یکی کنار طاقچه، یکی پشت سر پدر داغدار. رنگبهرنگ، با خطهایی از عشق و ماتم، روی دیوارهایی که حالا داغ تازهای بر سینهشان نشسته بود.
انگار نه انگار که خانه سوگوار شخصی است. بیشتر شبیه موکب بود تا خانه؛ با همان حال و هوا، با همان صلابت و مداحیهای حماسی.
بیخود نیست که شهدای ما این راه را رفتند.
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه دینمحمدی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
خانه روایت حوزه هنری زنجان
eitaa.com/revayat_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
معصومهخانم
بعد از زایمان پسر دومش حال و روزش اینطور شد.
داروها به بدنش نساخت در یک نیمه شب زمستانی حس کرد نفسهایش سخت بالا میآید.
سینهاش میسوزد نیمه راستش گز گز میکند. سحر که زد نتوانست دست و پایش را تکان دهد.
وقتی به بیمارستان رسانند دکتر گفت:
سکته کرده و دست و پای راستش لمس شده است.
معصومهخانم که میدانست شغل مادرانگی استراحت ندارد با همان اوضاع به کارهایش رسید.
فقط یاد گرفت دست راستش دیگر از آرنج باز نمیشود و کج مانده است و راه رفتنی پایش بلند نمیشود باید روی زمین بکشد.
صبح گوشی مامان زنگ خورد.
بعد از سلام و احوال پرسی، مامان گفت: میخواهی بعد از نماز جمعه راهپیمایی هم بروی؟
دو دل قبول کرد. بعد از قطع کردن تماس رو به من گفت: «معصومهخانم است میگوید برویم نماز جمعه، ما هم جهاد خودمان را انجام بدهیم. کاری جز این از دست ما بر نمیآید. چرا از همین هم دریغ کنیم؟»
میگوید: «هنوز یک دستم برای اینکه مشتم را به دهان اسرائیل بکوبم سالم است.»
لیلا دوستیفرد
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
خانه روایت حوزه هنری زنجان
eitaa.com/revayat_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها