📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیوچهارم
«آذربایجان سلام اولسون کیشی مسلکدن ایرانه...
آذربایجان سلام اولسون سنین اولکنده آزاده شهیدانه...»
دختران جوانی توی میدان شهدا هستند که در آغوش هم گریه میکنند و زیر لب مدح میگویند و با مداح میخوانند.
یکی از آنها به دوستش میگوید: «میشه ما هم شهید شیم مریم؟»
و دوستش جواب میدهد: «میشه. فقط باید از شهدا بخوایم.»
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۲۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیوهفتم
میگفت سرمای هوا که هیچی اگر یخبندان هم بود می آمدم. من و فرزندم و تمام خانوادهام فدای شهیدامون.
ادامه دارد...
فاطمه کرمی | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۲۰ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیوهشتم
باهاش همکلام شدم. لابلای صحبتها گفت: «دو تا بچهام رو آوردم که نشونشون بدم این کشور اینجوری هستش که باپرجا مونده، میخوام بدونند که چه شهدایی دادیم.
میخوام معنای شهادت رو خودشون درک کنند و وقتی بزرگ شدند بدونند هزینه سنگینی که ازش دم میزنیم یعنی چی؟»
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیونهم
دخترش را روی دوشش گرفته بود
چشمانش اشکی بود و داشت با مداح همراهی میکرد.
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۵ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلم
مردم شهیدپرور تبریز در میان غم و اندوه خود، مظلومیت مردم غزه را فراموش نکردهاند. با مشتهایی گرهشده و بغض و آه، اما با صدایی محکم شعار «مرگ بر اسرائیل» سر میدهند.
ادامه دارد...
فاطمه حیدری از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۵۰ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلودوم
قدش نمیرسید پیکر شهدا را ببیند. از مادرش پرسید: «آقای رحمتی هم اونجاست؟»
مادرش گریه کرد.جواب نداشت
روی پنجههای پاهایش بلند شد تا شاید ببیند محبوبش را...
اما حتم دارم روزی پا جا پای استاندار محبوبش خواهد گذاشت.
ادامه دارد...
فریده عبدی | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلوسوم
دستهایش را بالا برده بود، با لهجهی قشنگ خودش با مداح همراهی میکرد. به لطف چند سالی که توی خوابگاه دانشجویی زندگی کرده بودم کمی زبان کردی بلد بودم. نظرم را جلب کرده بود. پابه پای همه اشک میریخت. گفت «عکسم رو نگیریا!»
از منطقه کردستان آمده بود برای عرض ارادت.
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۱۹ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلوششم
از راننده ماشینی که جلوی مصلی پارک کرده بود، اجازه گرفتم تا چند لحظهای را به ماشینش تکیه بدهم. کمر درد امانم نمیداد اما دلم هنوز با جمعیت منتظری بود که جلوی مصلی ایستادهاند برای خداحافظی. پیرزنی سمتم آمد و گفت: «دخترم شما از گلهای تبرک نداری؟ ببرم برای نوهام که مریضه. میخوام با تابوت شهدای سید تبرک بشه»
دستم را توی جیبم کردم. نصف گلایلی را که کنار ماشین از سرباز گرفته بودم تقدیمش کردم. ذوق داشت و با چشمانی گریان گل را میبوسید. میگفت: «الهی خیر ببینی دخترم! نتونستم برم جلو. این سید یه عمر تو حرم مولا خادم بوده، حتما برکت میاره به خونهی پسرم»
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلوهشتم
قرار بود بر شانههای پسر تکیه کند...
سرت سلامت آقا!
ادامه دارد...
فریده عبدی | از #زنجان #خرمدره
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۸ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش چهلونهم
پرچم قرمزی که تاب میخورد نشان میدهد خودروی حامل پیکر شهدا به مصلی رسیده است. آنقدر شلوغ است که عبور از میان جمعیت برایمان سخت شده است. بغض دوباره گلویم را فشرد. میخواستم خودم را کنترل کنم تا روایتی دیگر بنویسم که یک دفعه مداح گفت: «حتما وقتی داشتند سقوط میکردند آقا ابالفضل را صدا زدهاند.»
یا ابوالفضل!
ادامه دارد...
فاطمه حیدری | از #زنجان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۵۵ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
گریهی بابا
خواب را بر چشمانم حرام کرده بودم.
به هر امام و امامزادهای که میشد نذر کردم.
من فقط یک چیز میخواستم آن هم سلامتی سیدمان بود.
اما او آسمانیتر از این بود که اینجا بماند.
فقط برای چند لحظه غافل شدم و خوابم برد. توی خواب دیدم که پیدا شده اما سالم و سلامت، نه. رو به قبله به سجده رفتم و فریاد زدم که خدایا! چرا؟ با صدای فریاد خودم از خواب بیدار شدم. دیدم بابا بیقرار و پر از دلهره جلوی تلویزیون نشسته است.
حالی برای حرف زدن هم نداشت نگاهم قفلِ مجری شد که یکدفعه آیهی خداحافظی را نجوا کرد و این یعنی پایان.
پایان امیدهای ما و آغاز پرواز عاشقانهی او.
اولش حتی نمیتوانستم گریه کنم اصلاً نمیتوانستم باور کنم. صدای گریه های بابا من را به خودم آورد و اشکهایم جاری شد فریادی به بلندی آسمان زدم که چرا..
فاطمه کرمی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش اول
چادرش را بسته دور گردن و عصا به دستی و عکس شهیدجمهور در دست دیگرش سلانه سلانه وارد جمعیت میشود
میگوید تا جان در بدن دارم صحنه را خالی نمیکنم
میگویم اگر مادرانی چون شما نبودند معلوم نبود این انقلاب کارش به کجا بکشد
قطره اشکی از چشمشش میچکد و در چروک صورتش گم می شود.
ادامه دارد...
رقیه موسوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش دوم
امروز سوم خرداد سالگرد عملیات بیت المقدس صدای یا زهرا یا زهرای جمعیت یادآور شهدای آزادسازی خرمشهر می شود.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ادامه دارد...
رقیه موسوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش سوم
ازخیابان زینبیه به سمت مسجد جامع حرکت میکنم. هم مسیر میشوم با مردمی که دسته دسته در حال حرکت برای تشییع شهید قدیمی هستند. با صدای یاحسین مجری و قرائت قرآن مراسم حالت رسمی به خود میگیرد.
رهبرا مردم مؤمن زنجان آمده اند برای سر سلامتی، آمده اند برای تهنیت گفتن.. چرا که در باغ شهادت همچنان باز است و شاگردان خمینی که در قنداق بودند هم اکنون به یاری انقلاب بپا خاسته اند.
ادامه دارد...
رقیه موسوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش چهارم
تصویر شهیدجمهور بر دستان مردم قدردان زنجان ..
گویا همه فهمیدهاند چه کسی را از دست دادهاند
رئیسی چون رجایی خادم بود و چون بهشتی مظلوم
شهادت گوارای وجودت سید ابراهیم
ما را هم شفاعت کنید سید جان، روسیاهیم
ادامه دارد...
رقیه موسوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش پنجم
با صدای بلندگو از خواب پرید با چشمهای زیبایش اطراف را نگاه کرد، بغض کرد.
با صدای گریهاش قلش هم از خواب پرید،
زنی که کنارش بود آرام بغلش کرد؛
- برگردیم؟؟
- نه تا آخرش باید باشیم؛ مگه اینا از وسط راه برگشتن ما برگردیم؟
بچهها آرام شدند؛
صدای مهدی رسولی در بلندگو پیچید:
«باید رفت؛
باید دنبال پرچمت تا ابد رفت...»
ادامه دارد...
فریده عبدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش هفتم
یک روز بزرگ خواهم شد و قد خواهم کشید و همچون همکارانت راهت را ادامه خواهم داد شهید قدیمی بزرگوار...
ادامه دارد...
فریده عبدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش هشتم
کنار در عصا به دست نشسته بود، رفت امد ها را نگاه میکرد گاهی با گوشه روسریش اشکهایش را پاک می کرد.
تعارف کرد ابی بخوریم می گفت:
امروز مهمان عزیزی داریم. پا ندارم نتونستم سربالایی را برم نشستم اینجا مهما نهای مهمون عزیزمون تشنه شدن دری باز باشه اخه همه رفتن پیشواز...
ادامه دارد...
فریده عبدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان #ابهر روستای درسجین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش نهم
یک رو عکس حاجقاسم بود و روی دیگر صیاد.
میگفت سالهاست این عکس را دارم، هر روز به هردو نگاه میکنم و برایشان قرآن میخوانم. نمیدانم چرا ولی عشق ویژهای به اینها دارم.
حالا باید عکس آقای رئیسی و شهید قدیمی را هم نگهدارم...
ادامه دارد...
فریده عبدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش نهم
توی ظل آفتاب داغ ایستاده و برای عزیزِ شهرش اسفند دود میکند...
میگفت:
«تنها کاری که برای مهمان ابا عبدالله میتوانم بکنم؛
آخه ماه محرم هم جلو دسته عزاداری امام حسین اسفند دود میکنم.»
ادامه دارد...
فریده عبدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
بوی دهه شصت میآید
صدای تلاوت قرآن، کل دانشگاه زنجان را برداشته بود. عبدالباسط میخواند «يس،َوالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ،اِنَّكَ لَمِن الْمُرْسَلِينَ، عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» و علی الصراط المستقیم را طوری یک نفس میکشد که جماعتی پشتسرش فریاد میکشند، «الله».
سبزترین دانشگاه ایران در بیروح ترین حالت خودش قرار داشت. انگار که روی تمام آسمان گرد مرده پاشیده بودند. بیحوصله سرکلاس نشسته بودم. هرچه استاد بیشتر حرف میزد، کمتر متوجه میشدم.
گوشی توی دستم لرزید و صفحهاش روشن شد، پیامک آمده بود که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه مراسم سوگواری برگزار میشود. نصفه و نیمه از کلاس بیرون زدم، خیابان دانشگاه به سمت مسجد پر بود و به سمت خوابگاهها خالی خالی. دختری که از جثه ریز و نابلد بودنش میتوانستی بفهمی، ورودی امسال است، عکس سیاه و سفید رییس جمهور را توی بغلش گرفته و سینی خرما به دست، دانشجویان را به سمت مسجد راهنمایی میکند.
صدای رعد بلندی میآید و آسمان کیپ ابر، لحظهای روشن میشود. بوی دهه شصت پیچیده در مشامها؛ بوی انفجار، بوی خون بارانخورده، بوی تن آتشسوخته، صدای سقوط، صدای انفجار، صدای پیام تسلیت امام از رادیو. من جوان دهه هفتادم و دهه هشتاد، دهه شصت را عمری شنیدهام و لای کتابها ورقش زدهام. حالا این ماهها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچهها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیسجمهور، شمّهای از دهه شصت را زیستهام، ترور را. بدون رئیسجمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشتبهپشت را. بچهها مشکیها را آماده کردهاند. بچهها پنجه در پنجه گرگها انداختهاند. بچهها مینویسند. میخوانند. منتشر میکنند. حرفمیزنند. تجمعها را هماهنگ میکنند. انسانیتهای خاکگرفته و غبار نشسته تودهها را میتکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آنروز دهه شصت میبینم. حالا همه جوانهای آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، پایکار آمدهاند. در پس غالب این تبیینها و پویشها و فعالیتها و تجمعهای سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. قامت بیاتها و حمید احدیها و فهمیه سیاریها درحال پختهشدناند. بچهها حالا آرمانهاشان را زیستهاند و پستی بلندیهای این راه را آموختهاند.
زینب شاهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اتوبوس قزوین-زنجان
حسابی قزوین را گز کرده بودیم.
از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزهها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم.
هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی میدادم که خنک شوم.
نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمهایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم.
- وای بیچاره شدیم...
خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟»
آب توی دستم را پس داد، اشک از گونههایش سر خورد روی چانهاش
- بالگرد... بالگرد...
چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد.
پیرمرد ریشداری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانیاش بزرگ به نظر میآمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش،
الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...»
صدای صلواتها هر لحظه بیشتر میشد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...»
پیاده شدیم، کولهبارم انگار هزار تن وزن داشت، شانههایم تیر میکشید.
رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطرهای نداشتم، حتی کولهام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم.
مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمیشه، بیایید دعای توسل بخونیم».
مادر راست میگفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگتر میکرد.
صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همهجا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم میزد، باورم نمیشد.
رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکسها ...
اشکهایم بی اختیار سُرید روی گونههایم.
مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک.
پریناز رحیمی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش دهم و تمام
این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی...
از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشستهاند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کردهاند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیدهاند.
از شهدای عملیات خیبر، که لباسها و پوتینها و عکسهایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی»
همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانههای پدر.
رزمآوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت.
بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشمها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند:
«بیز اهل ولا
شهد بلا
شربتیمزدی»
پایان.
معصومه دینمحمدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
امام رضایی شدن چطور است؟
تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه میکردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...»
صحبتهای سخنران توی ذهنم میچرخید: «آدم چطور میتواند امام رضایی بشود؟»
کیفم از شکلاتها سنگینی میکرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم.
تلویزیون که روشن شد، صحفهی اخبار با پس زمینه جنگل مهگرفته بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویسها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد.
خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیسجمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود.
تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که میدیدم وضعیت را سختتر میکرد.
روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقتهای حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم.
گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام میشود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا میشوند».
لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی میچرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب میماند با رنگهای کبود که رفتهرفته نور زندگی قاطی سیاهی میشود.
صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار میشود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک میکردم.
گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیسجمهور هشتم را قبول کرد.
خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون.
کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف میکرد. پسر جوان میگفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادیاش را انجام بدهد. روزیکه آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید میرفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت میگیرد و میگوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم».
آقای رئیسی جواب میدهد: «من خادم دلشکستههای امام رضا هستم».
از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بیکسها شخصاً به ندامتگاه میرفته است.
اشک داغ و سوزان از گونههایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریبالغربایی باشی و خادمالرضا شوی. آنوقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق میروی».
لیلا دوستیفرد
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
یادگاری از سوم خرداد ۱۴۰۳
سالهاست در فضای مجازی فعال هستم. همانجا که بسیاری از مردم کشورم اوقات زیادی را در آن سیر میکنند.
پس از شنیدن شهادت رئیسجمهور عزیزمان و همراهان ایشان، جهت عرض ارادت به آنان وارد فضای توییتر شدم.
بچههای انقلابی تایملاین را با تصاویر آقای رئیسی و آقای امیرعبداللهیان و سایر شهدای خدمت آذین کرده بودند.
در این رد شدنها، صدای هیاهو شنیده میشد. زوزههای گرگها در فضا پیچیده بود. صدای هلهله میشنیدم. صدای سم اسب میشنیدم.
دشمنان نظام با پشتیبانی فضای توییتر به تمسخر و شادی مشغول بودند.
دلم گرفت و این توییت را نوشتم: «خدایا از آن صبرهایی بده که به امام حسین و یارانش هنگام هلهله دشمن در کربلا دادی». بعدش نوشتم: الهی رضا بقضائک
در بدرقه شهید بهروز قدیمی در زنجان، این دلنوشته را روی کاغذی نوشتم. منتظر فرصت بودم. زنان زینبی توجهام را جلب کرده بودند، این خانمگل را با حجاب کامل دیدم، رفتم کنار مادرش و گفتم: «اجازه هست از دخترتان یک عکس بگیرم؟» مادر موافقت کرد. بعد از من، او هم از دختر دلبندش عکسی با دستنوشتهی بنده انداخت.
حال از روز سوم خرداد این عکس و متن برای من به یادگار مانده است.
راه شهدا ادامه دارد...
منیره زینالی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا