eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سربازان امام زمان تیتر خبر خیلی صریح و واضح بود "دستگیری اعضای داعش در تهران" آنقدر ذهنم درگیر خواب بعدظهر بچه ها بود که خبر را سریع رد کردم، اما انگار زنگ هشداری در ذهنم به صدا آمد، دوباره به خبر برگشتم. سخنگوی پلیس از دستگیری اعضای شبکه تروریستیِ داعش توسط واحد مبارزه با تروریسم فراجا خبر داد. در این عملیات ۱۳ نفر از جمله رهبر گروه، تیم‌های هدایت و پشتیبانی و عاملان انتحاری به همراه وسایل و تجهیزات از جمله جلیقه و کوله‌پشتی‌های انتحاری دستگیر شدند. بالشی زیر سر ... ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه خادمی جمعه | ۱۶ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 از پاریس تا افق بعد از نماز صبح، سری به بچه‌ها زدم و رویشان پتو کشیدم. پشت پنجره ایستادم، هوا هنوز تاریک بود و فقط نور گوشی‌ام فضا را روشن کرده بود. بی‌هدف شروع به بالا و پایین کردن صفحه‌ها کردم، تا اینکه چشمم افتاد به خبری که دلم را لرزاند: یاد فتنه مهسا افتادم، فتنه‌ایی که با مرگ دختری کلید خورد. چقدر حریم ها شکسته شد. اینبار دختری به نام الهه حسین‌نژاد به‌خاطر سرقت، بی‌رحمانه به قتل رسیده بود. تصویر چهره‌اش را جستجو کردم. معصوم و آرام بود و البته بی‌حجاب و همین باعث شده بود تا فتح بابی شود برای پروژه‌ی جدید سلبریتی‌هایی که اغلب در سکوت‌اند، و خود را تافته ی جدا بافته از ملت ایران می دانند، صفحه‌هایشان را پر کنند از اشک و آه برای ایرانِ ناامن. یادم آمد چند ماه پیش، دختری ایرانی به نام شیلا شهبازیان که جسد او بعد از ۷۷ روز در کانادا، کنار جاده پیدا شد. اما آن‌وقت، نه خبری پخش شد، نه فریادی به پا خاست. صدا از دیوار درآمد، از سلبریتی ما در نیامد که چرا دختر ایرانی را چنین و چنان کردید، خب آنجا بهشت برین آنهاست. نمی‌توانند که به آنها گیر دهند، ویزایشان به خطر می‌افتد. مهدیه اسفندیاری حدود ۹۰ روز است که در زندان‌های پاریس بازداشت هست. به چه جرمی؟ به جرم حمایت از کودکان غزه. آیا صدای سلبریتی‌ها در آمد؟ خیر، مردم غزه به ما ربطی ندارند. او شده است کاسه داغ‌تر از آش، آن هم در مهد آزادی بیان فرانسه. دوباره گشتی در اخبار زدم و نام زهرا میرزایی کارشناس شبکه افق را دیدم. او هم مانند الهه قربانی سرقت شده بود. و برای او، هیچ‌کس فریاد نکشید، چون او محجبه بود. قلبم فشرده شد وقتی فکر کردم این روزها بی‌صدا یا پرصدا بودن، مرگ دختران سرزمینم به انتخاب دیگران است. دیگرانی که نه برای ایران جانم، بلکه برای منافع شخصی خود، روح و روان مردمم را خنج می‌کشند. با خودم گفتم، آیا اگر الهه هم محجبه بود، یا در سرزمین دیگری زندگی می‌کرد، یا برای مظلومین عالم کشته می‌شد. باز هم تصویرش پر از اشک و آه می‌شد؟ آیا دردِ جان‌باختن، تنها وقتی بلند شنیده می‌شود که ظاهر و هدفش به مذاق برخی خوش بیاید؟ صدیقه خادمی یک‌شنبه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 کمی شبیه شهید چند وقت پیش، دوستم داشت از رئیس همسرش شکایت می‌کرد. می‌گفت با اینکه همسرش مسئول دفتر است و غیبتش خیلی توی چشم رئیس، در تمام بیست روزی که به خاطر کمرش خانه‌نشین شده بود رئیس یک عیادت خشک و خالی هم نیامد، چه برسد به اینکه کمکی بکند! چند هفته‌ی بعد یکی از اقوام ما در روستا فوت کرد. صبح اول وقت خودم را برای خاکسپاری به روستا رساندم. جنازه‌ی پیرمرد هنوز ... ادامه روایت در مجله راوینا فروغ السادات سیدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 آقاجون سلامی! هر بار تلویزیون نشانش می‌داد، هرکدام پای تلویزیون بودیم شروع می‌کردیم: - عه بچه‌ها، آقاجون! - عههه خانوم بیا باباتو نشون می‌ده! - مامان! آقاجون آقاجون! حتما مامان هم کلی ذوق می‌کرد که بابایش و سردار بزرگ اسلام شبیه همند، حداقل در چشم ما بچه‌ها. از دور، ندیده، دوستش داشتم. در آن سفر مشهد، در اختتامیه مسابقه قرآن، وقتی آمد و منبر قرآنی مفصلی رفت، نه که بیشتر دوست‌داشتنی شود برایم، فکرم را گرفت. تا مدت زیادی توی فکر بودم که ... ادامه روایت در مجله راوینا مرضیه سادات موسوی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دل‌نگرانی مادرانه از وقتی بچه‌ها بیدار شدند، سعی می‌کردم که نشاط خانه را حفظ کنم. دختر نه ساله‌ام روحیه لطیفی دارد. او از صدای رعد و برق می‌ترسد چه رسد به جنگ و صدای موشک! پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...» اجازه دادم احساساتش را بروز دهد. نگاه او صفر و صدی بود. می‌دانم این رفتار یک نوجوان امروزی است. شهادت فرماندهان عصبانی‌اش کرده. ولی با گوشه چشمم اشاره به خواهرش می‌کنم که وسط این انفجار احساساتت، او را هم دریاب. خدا را شکر متوجه شد و وسط انفجاراتش شوخی کرد و سروده حماسی خواند. احساس کردم کافی نیست. لباس پوشیدیم و سه نفری به سمت مصلی رفتیم. دیدن مردم، جمع مومنین و دوستانش حالش را بهتر کرد. در راه برگشت بستنی خریدیم و کمی شعر خواندیم. در خانه دخترکم کم کم سوالاتش را شروع کرد به پرسیدن. آرام کنارش نشستم. سعی کردم خوب پاسخ بدهم.بلند شد و رفت کمی نقاشی بکشد. گوشی همراهم زنگ خورد. مسئول گروه سرودشان بود. گفت قرار اجرای سرودشان باقی مانده. آماده شود تا به دنبالش بیایند. خوشحال شد که دوباره دوستانش را می‌بیند. بلند شد و روسری اتحاد پروانه‌‌هایش را پوشید. صورتم را بوسید و گفت: «دعا کن خوب بخونیم.» بدرقه اش کردم. آیه الکرسی خواندم و به خدا سپردمش. چند لحظه بعد پسرم لباس پوشید تا به موکب‌شان برود. او را هم راهی کردم تا به خادمی مولا برسد. حالا نشسته‌ام و برای سلامتی همه دعا می‌کنم. سعی دارم دل نگرانی مادرانه‌ام را با نوای قرآن آرام کنم. اصلا من برای این روزها آن‌ها را به دنیا آورده ام و بزرگشان کردم. دعای مادرانه‌ام را بدرقه راهشان کردم تا در این مسیر سبز پایدار بایستند. زینب عباسی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 موشک‌های بی غلاف فاطمه بعد از شرکت در تجمع همسایه‌های مادرجون، آمد توی خانه و از راه نرسیده سوالاتش را شروع کرد: «مامان پهپاد چیه؟ صدای انفجار اومد. واقعا جنگ شده؟» توی چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: «حالا جنگم بشه. چی می‌شه مگه؟» زهرای چهار ساله از آن طرف در حال بازی و خنده جواب داد: «ایران خراب می‌شه!». با خنده گفتم: «خب دوباره می‌سازیمش دیگه.» صدای ویز ویزی توی آسمان بلند شد. فاطمه را نگاه کردم. ترسیده بود. باید می‌دید که مادرش نمی‌ترسد. بلند شدم و دویدم توی ایوان و به آسمان زل زدم. وقتی برگشتم توی خانه گفت: «صدای پهپاد بود.» ادامه روایت در مجله راوینا فروغ السادات سیدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 در پناه ولایت بعد از نماز، قرآنم را باز کرده بودم. رسیده بودم به آیه ۸۱ سوره قصص. در سکوت نیمه‌شب، غرق در کلمات آسمانی بودم که مهدی، مثل همیشه بی‌مقدمه و ناگهانی، گفت: «مهدیه! اسرائیل حمله کرد.» ساعت، ۳:۴۰ بامداد، بچه‌ها خواب و او در حال بلند بلند خواندن اخبار. نگاهم را از صفحه قرآن گرفتم و به چهره‌اش دوختم؛ وسطِ حال ایستاده بود، سرش توی گوشی، و اخبار را می‌خواند. بعد، بی‌آنکه چیزی بگویم، سرم را دوباره پایین انداختم و معنی آیه را خواندم: «پس ما او و خانه‌اش را در زمین فرو بردیم. برای او هیچ گروهی نبود که در برابر خدا یاری‌اش کنند، و خود نیز نتوانست دفاع کند.» (قصص: ۸۱) ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه خادمی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من بی‌رحم نیستم من بی‌رحم نیستم. اما نمی‌توانم از دیدن ویرانی خانه‌ها و خیابان‌هایی که زمانی رقص مرگ بر سرزمینم را جشن می‌گرفتند، ناراحت باشم. وقتی یادم می‌آید که چطور در تلاویو پای‌کوبی کردند پس از شهادت سرداران و دانشمندان‌مان، خونی در دلم به جوش می‌آید که امروز دلیل آرامشم شده. هنوز صحنه‌هایی در ذهنم زنده‌اند؛ لحظه‌ای که موشک‌ها، برج‌های سر به فلک کشیده‌ی غزه را در چند ثانیه به خاک نشاندند، و کودکانی بی‌پناه زیر آوار جان دادند. هنوز بمباران ضاحیه و تلاش برای شهادت سید حسن، در خاطرم مانده است. آن‌ها روزی بر فراز تپه‌ها صندلی گذاشتند، با نوشیدنی در دست، فروپاشی غزه را تماشا کردند؛ و با استشمام بوی خون، هارتر شدند. کباب می‌پختند تا بوی غذا، زجری مضاعف باشد بر دل پدران و مادرانی که گرسنگی کودکانشان صبرشان را لبریز کرده بود. امروز شاید نوبت ماست که از دور نظاره کنیم و در دل بگوییم: عدالت، اگرچه دیر، اما بالاخره می‌رسد. این خوشحالی من، نه از ویرانی خانه‌ها، که مرهمی‌ست بر دل زخم‌خورده‌ی مظلومان غزه؛ همان‌ها که خدا با ایشان است. صدیقه خادمی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 موشک میلیونی در صف نمازجمعه نشسته بودم و به خطبه گوش می‌دادم. جمعیت این‌قدر زیاد بود که بعضی‌ها در حیاط مصلی نشسته بودند. خانمی که کنارم نشسته بود زیر چشم‌هایش گود افتاده بود و کودکش دائم بهانه می‌گرفت و گریه می‌کرد. سعی داشت با آرامش او را سرگرم کند. دستم را داخل کیفم کردم تا آبنباتی به کودک بدهم. آبنبات‌ را سمت کودک گرفتم. چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. بعد سریع خیز برداشت و از دستم گرفت. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره نق زد. این‌بار با صدای بلندتری گریه کرد. خانم‌هایی که در صف نماز بودند، هر کدام خوراکی از کیفشان درمی‌آوردند تا کودک را سرگرم کنند. یک نفر رو به مادر بچه می‌گفت: «بچه رو بدید من بچرخونم‌ شما خسته شدین.» مادر باز هم صبورانه لبخند زد و تشکر کرد و گفت: «نازنین‌زهرا سرماخورده، برای همین بهونه می‌گیره. دیشب تا صبح تب داشت» یکی از خانم‌ها که سنش بیشتر بود گفت: «حالا دخترم واجب نبود که بیای، می‌موندی استراحت می‌کردی. خودتم‌ از چشات خستگی می‌باره» مادر بچه خنده ریزی کرد و گفت: «والا حاج خانوم هر کدوم از ماها به اندازه یه موشک کارایی داریم، من و دخترم می‌شیم دو تا موشک. حیف نبود نیایم؟!» زن مسن با تکان دادن سرش حرفِ او را تصدیق کرد. با صدایِ امام جمعه که داشت از ارتش هشتاد و پنج میلیون نفری ایران صحبت می‌کرد به خودم آمدم. حواسم را به خطبه دادم و خدا را به خاطر شجاعت و جسارت مردمِ ایران شکر کردم. محدثه اسماعیلی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پدیده‌ای به نام حاج‌علی حاج‌علی انگار در چرخ و فلک به دنیا آمده. همه جا یک دست می‌چرخاند به رتق و فتق امور، گاهی در دیگ برنج نذری، گاهی می‌چرخد دور کبک و جوجه‌ها و جایی برای تفریح بچه‌ها درست می‌کند. گاهی دست می‌چرخاند در خیمه کربلا و موکب‌داری می‌کند. حالا باز آب‌گردان را برداشته و شربت می‌سازد و می‌ریزد در تانکری که همیشه برای زائران اربعین‌ پرش می‌کرده در مسیر مشایه؛ ولی این روز‌ها با وانت می‌چرخد در شهر تا برای مردم در صف بنزین و نان یا در تظاهرات خشم و نصر جمعه‌ها شربت بگرداند. نگاه می‌کنم به تانکر زائر ارباب، چقدر عاشق حاج‌علی ایست. شاید آرزو می‌کرد که کاش کربلا بود. امروز کربلای مبارزه با اسرائیل است. شربت شهادت این بار صف بنزین را چه دلنشین‌تر می‌کند. اکرم نصراللهی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 برای هویزه نزدیک ظهر بود. در طلائیه به سمت سه راهی شهادت قدم می‌زدم. حال معنوی خوبی بود. ناگهان حالم بد شد. همه جابرایم تاریک شد. جایی را نمیدیدم. ۵ماهه باردار بودم. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند بچه طوری شده باشد. همسرم بانگرانی برای پیدا کردن بیمارستان یا درمانگاهی پرس وجو میکرد. گفتند: «نزدیکترین مرکز به اینجا اورژانس115 هویزه است.» زود راه افتادیم. به هویزه که رسیدیم، روبروی یادمان یک آمبولانس جلوی درمانگاهی کوچک پارک شده بود. پزشک حالم را که دید، سریع ما را پذیرفت. خدارا شکر! به خیر گذشت. امروز اسرائیل، اورژانس ۱۱۵ هویزه را زد. نرگس شراهی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 می‌خوایم کفن درست کنیم روی زمین پر شده بود از قوطی‌های رنگ قرمز و مشکی و تکه پارچه‌های سفید. بچه‌ها دو سه باری مجبور شده بودند بروند پارچه فروشی و از قضا هر دو سه بار هم به یک مغازه سر زده بودند. مرد پارچه فروش این آخری کنجکاوی امانش را بریده و پرسیده بود: ببخشید. از صبح یکی دو بار دیگه هم متقال سفید بردن. با این همه پارچه می‌خواین چیکار کنین؟ بچه‌ها هم صاف و پوست کنده گفته بودند: می‌خوایم کفن درست کنیم. حالا دو نفری مشغول اندازه زدن و برش زدن پارچه‌ها بودند. یکی‌مان هم مقوا و طلق گذاشته بود جلویش برای درآوردن کلیشه‌ها. من هم یکی از کفن‌ها را برداشتم و پهن کردم روی میز... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا قربانی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | حسینیه اراک @hoseiniyehonar_arak ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها