eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مردم عزیزِ سمنان جلسه‌ی قرآن که تمام شد، به معصومه گفتم بیا برویم شهدای گمنام پارک سیمرغ. وقتی رسیدیم موکب‌ استقبال بچه‌های سه‌شنبه‌های‌مهدوی سمنان نظرم را جلب کرد. رفتیم جلو بعد سلام علیک کردن، از بچه‌های موکب یک سینی ساندویچ و یک سینی شربت گرفتیم که بهانه‌ای باشد برای صحبت کردن با مردمی که خانه‌هایشان را در تهران تنها گذاشته‌اند و کوله‌بار امیدواریشان را بسته‌اند و زده‌اند به دل جاده. با یک خانواده حرف می‌زدم، از ترس‌ها، امیدها، وطن. من سوال می‌پرسیدم و زن خیره به آسمان خانه‌شان را برایم توصیف می‌کرد، نمی‌دانم شاید هنوز نرفته دلش برای گل‌هایش، برای نور آفتاب هر روز صبح تابیده روی فرش‌های‌سرخ خانه‌اش تنگ شده بود و داشت در آسمان تصورش می‌کرد. شاید هم داشت خاطرات خوبش را مرور می‌کرد،‌آخرین مهمانی‌اش را، آخرین باری که در آشپزخانه خودش آشپزی کرده را، نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد به هرچه که فکر می‌کرد، من را داشت از پرسش‌هایم شرمنده می‌کرد. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگویم درست می‌شود، غصه نخور، دوباره خانه‌تان را جارو می‌زنی، پرده‌هایت را صبح که شد کنار می‌زنی و آفتاب را در خانه خودت تماشا می‌کنی، که خودش گفت ما برمی‌گردیم، امیدوارم من. سینی ساندویچ را گرفتم جلویشان، چندتا برداشتند و بسیار از این موضوع تشکر کردن. یک مرد هم جلو آمد، عضو این خانواده نبود، سینی را گرفتم جلویش، نگاهم کرد. اولین جمله که از دهانش خارج شد فهمیدم اهل سمنان است، با تعجب پرسیدم شما سمنانی هستید؟ اینجا چه می‌کنید؟! با لهجه سمنانی‌‌اش به دو دختر کوچکش اشاره کرد و سرش را پایین انداخت و گفت با بچه‌ها، فقط چندتا غذا آورده‌ایم که پخش کنیم، نمی‌دانم باید چگونه پخش کنم، می‌شود شما قبول کنید؟! نگار رویش را نداشت که خودش پخش کند یا شاید هم غیرتش اجازه نمی‌داد که برود جلوی آدم‌هایی که از خانه‌شان دل‌کنده‌اند، چندتا غذا بگیرد، نمی‌دانم. مرد میانسال، انگار با چشم‌هایش داشت اصرار می‌کرد که من خواسته‌اش را بپذیرم، نگاهشان کردم، دو دختر کنار پدر ایستاده بودند و منتظر بودند که یک تاییدیه بگیرند که بروند غذاهایشان را بیاورند، دخترکان می‌گفتند ما غذا درست کرده‌ایم و آورده‌ایم . در دلم به این پدر، به این بچه‌ها، به این مردم، به این شهر افتخار کردم، به اینکه این آدم‌ها صدای موشکی نشنیده‌اند اما صدای قلبشان را شنیده‌اند، در شهر جوش‌ و خروش هموطنانشان هست، یکی شربت می‌دهد، یکی خانه، یکی غذا و...، هرچه که هست، دلشان برای وطن و برای این مردم دارد می‌تپد. به مسئول موکب اشاره کردم و گفتم با ایشان هماهنگی کنید. خانم همتی بعد از چند سوال بنظر می‌رسید مرد را شناخت و غذاها را تحویل گرفت. مرد میانسال و دو کودکش وقتی دیدند ما دو پلاستیک غذایشان را داریم بین مردم تقسیم می‌کنیم، لبخند‌ می‌زدند و خدارو شکر می‌کردند. مرد می‌گفت:‌ هرکس به قدر توان کمک می‌کند، نمی‌گذاریم در این شهر کسی احساس غربت کند. صدیقه حاجیان سه‌شنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ساعت ۲۱:۳۰ | کوشک امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قطعا سننتصر روی مبل گوشی به دست و غم به دل نشسته بودم. احساس تنهایی و غربت به سراغم آمده بود. از این فیلترشکن به آن فیلترشکن پناه می‌بردم تا شاید یکی وصل شود. نمی‌دانم دنبال چه بودم ولی همینطور نوشته‌های توییتر را بالا و پایین می‌کردم. با جنگ دلگیری غروب مضاعف شده بود. از شهر خودم به دور بودم. مامان و بابای محمدمهدی هم توی مکه گیر کرده بودند. من اینجا با خودم میگفتم کاش بودند و در این غروبِ پایان‌ناپذیر به خانه‌یشان می‌رفتیم. مامان ریحانه می‌پرسید چای می‌خوری و من با استقبال فراوان بله‌ای می‌گفتم. می‌نشستیم پای چایی و صحبت. چقدر همه‌چیز به نظرم تاریک شده بود. دنبال بهانه بودم که غم‌های عالم از چشمانم روی زمین چکه کند. همینطور داشتم توی غم غرق می‌شدم که حنانه آمد جلو و گفت: «ببین گل کشیدم.» یک لحظه انگار روشنایی تابید به روی تمام تاریکی‌های ذهنم. خودم را جمع کردم. نقاشی‌اش که نمی‌فهمیدم چیست ولی خودش معتقد بود گل است را نگاه کردم. با ذوق گفتم: «وااای چقد قشنگه... آفرین... بیا بغلت کنم.» بغلش کردم و لعنت بر شیطان که وقتی می‌بیند دشمن نمی‌تواند کاری کند، تلاش می‌کند که قلب‌های ما را تاریک کند. تمام فیلترشکن‌ها و برنامه‌های گوشی را خاموش کردم. گوشی را کنار گذاشتم و رفتم کنار حنانه نشستم. شروع کردیم به نقاشی و رنگ‌آمیزی. رنگ پاشید به حال و هوای ذهنم. با خودم گفتم از کجا معلوم این اوضاع چقدر طول بکشد و به کجا بکشد. ما زنده‌ایم و باید زندگی کنیم. به خصوص که حنانه هست و غم را کاملا از روح ما دریافت می‌کند. همینطور که حنانه نقاشی می‌کشید رفتم سراغ بولت ژورنالم. ننگ بر من که جنگ دفترم را از من دور کرده بود. دفتر را که باز کردم دیدم توی صفحه‌ی اولش نوشته‌ام: «۱۴۰۴؛ قطعا سننتصر» وعده‌ی سید حسن عزیز است. دفتر را ورق زدم و رسیدم به خردادش. صفحه‌ی سفیدی باز کردم و نوشتم: «۲۳ خرداد، داشتیم برای جشن غدیر، بازگشت مامان ریحانه از مکه، مهمانی‌ها و سوغاتی‌ها آماده می‌شدیم که جنگ شد.» در ادامه‌اش از امید نوشتم و جریان زندگی. باید در این روزها که اراده‌ها نشانه رفته‌اند ما به همه چیز پایبند باشیم. حتی پایبند به روزمرگی‌ها. برنامه‌های روزمره را نوشتم. دفتر را بستم و رفتم سراغ آشپزخانه. باید ظرف‌ها را می‌شستم. ظرف‌ها که تمیز شوند آشپزخانه تمیز می‌شود. حنانه تا متوجه می‌شود که چه نیتی دارم چهارپایه‌ی صورتی‌اش را می‌آورد کنار سینک ظرفشویی: «منم می‌خوام بشورم.» شروع کردیم به شستن ظرف‌ها. شستن که چه عرض کنم لیوان‌‌ها را یکی یکی پر از آب می‌کرد و از این ظرف به آن ظرف. ظرف شستن تمام شد. غول مرحله‌ی آخر را همان اول انجام داده‌ بودم و راضی بودم. باید غذا درست می‌کردم. ماهیتابه را برداشتم. تویش پیازها را نگینی ریز کردم. یک قاشق روغن زرد توی ماهیتابه می‌ریزم و به صدای جلز و ولز روغن گوش می‌‌سپارم‌. صدای روغن و بوی خوشِ ترکیب روغن و پیاز حالم را بهتر می‌کند. حنانه پرسید: «چی درست می‌کنی؟! می‌شه بخورم؟» گفتم: «ماکارونی. باید صبر کنی.» ماکارونی مورد علاقه‌ترین چیز ممکن است برایش. چقدر خوشحال شد. تا پیازها طلایی شوند بطری‌های خالی توی آشپزخانه را پر از آب کردم و توی یخچال گذاشتم. هوا گرم شده بود و باید آب خنک مهیا باشد. توی قابلمه آب گذاشتم تا به جوش بیاید. توی ماهیتابه گوشت چرخ کرده را اضافه کردم و بعدش رب و ادویه‌ها را. تا خواستم به سراغ رشته‌های ماکارونی بروم حنانه اعلام آمادگی کرد تا خودش آن‌ها را توی قابلمه بریزد. گفتم قابلمه داغ است و باید احتیاط کند. گفت: «مباظبم.» تا رشته‌ها آماده‌ی آبکش شدن شوند، روی کابینت‌ها را دستمال کشیدم. دو روز زندگی را ول کرده بودم و چه خاکی نشسته بود روی همه چیز. اگر به کل زندگی را ول می‌کردم که خاک بر سر می‌شدیم. اصلا آشپزخانه که تمیز می‌شود امید در خانه تزریق می‌شود. ماکارونی‌ها را توی آبکش ریختم. حنانه پرسید: «آماده شد؟ میشه بخورم؟!» تا صبرش تمام نشده از همان نیمه پخته‌اش برایش ریختم. سیب زمینی پوست کندم. ورقه ورقه‌اش کردم. با وسواس توی قابلمه چیدم. ماکارونی‌های آبکش شده و سسی که درست کرده‌ام را مخلوط کردم و توی قابلمه ریختم. در قابلمه را گذاشتم تا غذا آماده شود. حنانه را نگاه کردم که با اشتها غدا می‌خورد. لبخند زدم. همه چیز سرجایش بود و دلم به جایش بازگشته بود. زندگی توی رگ‌های خانه‌یمان جاری شد. کبری جوان پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کاش می‌شد کاری کرد حدودهای ۸:۳۰-۹ شب بود. کانال‌های خبری را بالا پایین می‌کردم. تهران، تبریز. دلم گرفته بود. کاش الان دهه شصت بود. کاش می‌توانستم من هم کاری کنم. در مسجد خانم‌ها را جمع کنم و آموزش نظامی ببینیم. یا برای جبهه نان بپزیم و سبزی پاک کنیم. ولی... هیچ. جنگ ۲۰۲۵ هم مدرن شده‌است مثل خیلی چیزهای دیگر. همین مقایسه‌ها بی‌انگیزه‌ام کرده بود. دینگ دینگ پیامک هم تاثیری بر حالم نداشت. ولی محتوایش چرا. «سفره‌دار اهلبیت(ع)سلام؛ باتوجه به حملات اخیرهموطنان زیادی ترک منزل کرده ومیهمان جاده‌های استان هستند همت کنیم وبقدر لقمه‌ای، میهمانشان کنیم.» این پیام جرقه‌ای را در دلم روشن کرد. ادامه روایت در مجله راوینا سحر مظفری پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | خشت پنجم؛ روایت سمنان از جنگ @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اگر‌ زدیم قاضیستیم قطعا پادشاهان نالایق ایران، زمان بذل و بخشش خاکمان نمی‌دانستند حتی اگر خاک جدا شود، دل مردمشان با یکدیگر پیوند خورده است و جدا نشدنی است. مثل پیرمرد افغانستانی که آرام و تنها کنار چادر مسافرتی‌اش نشسته بود و موزیکی افغانستانی گوش می‌کرد. من هم فرصت را برای هم صحبتی غنیمت شمردم. احساس می‌کردم آرام بودنش نشانی از غمی در دلش دارد. گویا انفجار یکی از پادگان‌های نزدیک محل زندگی‌شان بهانه‌ای شده بود تا سمنان را به عنوان مکانی امن انتخاب کنند. به همراه دو دخترش و دامادهایش و پسرش و دو نوه‌اش آمده بودند. می‌گفت: در افغانستان سر و سرایی برای خودش داشته! ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه غریبی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آبدوغ خیار خیارهایی را که باغدار چند دقیقه‌ی قبل به آن‌ها سپرده بود که بین مردم پخش کنند؛ پشت وانت گذاشتند. در ذهن‌شان به این فکر کردند که: «خیار بدیم به مردم که چیکار کنن؟ سالاد شیرازی درست کنن؟» به هرحال باید خیارها را پخش می‌کردند. در راه برگشت، چادر مسافران تهرانی را گوشه و کنار پارک‌ها دیدند؛ جرقه‌ای در ذهن‌شان خورد. جرقه‌ای که شعله‌ای همدلی را در دلشان روشن کرد. «ما که خیار داریم.‌ پول بذاریم رو هم چهارتا چیز دیگه بگیریم؛ آبدوغ خیار بدیم دست مسافرا. هوا هم که گرمه.» گرمای هوا را سرکار، موقع‌ی بنایی با گوشت و استخوان درک می‌کردند. مخصوصاً که هر چهارتایشان اهل جای خوش آب و هوا تری بودند. یکیشان شمالی و سه تای دیگر همدانی. حس غربت را هم خوب می‌فهمیدند. ولی جنگ برای دو پسر جوان متولد هشتاد و یک، تا آن روز غریبه اما برای دو همکار دیگر که متولد چهل و نه و پنجاه و نه بودند؛ آشنای آشنا بود. شب، به جای گونی خیار، یک قابلمه‌ی بزرگ آب‌دوغ خیار پشت وانت بود. آن موقع به جای جنگ فقط زندگی جاری بود. ‌ سعیده مظفری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | خشت پنجم؛ روایت سمنان @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 برق و چراغ نفتی سفره تازه جمع شده بود. مهمان سفره خواهر و شوهرخواهر عزیز بودیم. وسط خانه ایستاده بودم. همسرم هم. - داره می‌لرزه؟ در شیشه‌ای کابینت را دیدم که لحظه‌ای لرزید. حقیقتش را بخواهید سنسور لرزش‌نگارم خراب است. سال‌ها پیش که تهران زلزله باران شده بود. یک بار داشتم توی سالن خوابگاه راه می‌رفتم که دیدم همه با ترس پریدند بیرون. جیغ می‌زدند زلزلهههههههه. من هم که هیچ نفهمیده بودم با حفظ خونسردی برگشتم اتاق و نشستم روی تخت که یا بمیرم و یا زنده بمانم. بگذریم... اول همسرم پرید توی تراس بعد من. در جستجوی محل انفجار بودم. هیچ نبود. برگشتیم داخل. - بزن شبکه سمنان باید بگن چی شده. خواهرم کانال‌ها را بالا پایین کرد. دختر خانمی داشت صحبت می‌کرد. از پشت صحنه صدایی آمد. - خانم بهت می‌گم بیاااا. دختر فرار کرد. انگار فیلم‌بردار و عوامل پشت صحنه زودتر فرار کرده بودند. چند ثانیه‌ای چشممان به صندلی خالی بود. این را که دیدم سریع خواهرزاده‌ام را بغل کردم. گفتم اگر انفجاری شد وقت را تلف نکنیم و سریع به گوشه‌ای شیرجه بزنیم. ولی دیگر خبری نشد. هنوز قلبم تند می‌زد. واقعیتش کمی ترسیده بودم. حنانه هم در بغلم مثل مار پیچ و تاب می‌خورد و می‌خواست خودش را از دستم خلاص کند. چقدر خوبند بچه‌ها اصلا در دنیای ما نیستند. در باغ خودشان سیر می‌کنند. لابد آن لحظه من حکم توری را داشتم که وقت راه رفتن کشیده بودش بالا و نمی‌توانست خودش را از دستش خلاص کند. بعد چند دقیقه که دیدیم از انفجار خبری نیست. نشستیم. پیام دوستم از شدت زلزله و مرکز لرزش خیالمان را راحت کرد که زلزله بوده. خیال راحت در این شرایط چیز جالبیست. همین زلزله تا به‌حال در کشورمان بیشتر قربانی و خرابی داشته تا این انفجارها. دیگر حنانه را رها کردم و شوخی و خنده‌ها شروع شد. - همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی!! - تو این وضعیت خدا با ما شوخیش گرفته. دخترخانم هم به صفحه تلویزیون بازگشته بود. داشت برای خالی نبودن عریضه انگشتش را تکان می‌داد. امیدوارم حداقل در آرشیو پخش این تکه از برنامه را کات کنند و به قبل از فرارشان منقل کنند. سحر مظفری شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | خشت پنجم @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 گل کاشتید! زمینْ به قدرِ چند ثانیه‌ای عمیقاً لرزیده بود و ما حتی به قدرِ لرزیدنِ کفِ پای‌مان هم حسش نکرده بودیم. وسطِ شلوغیِ آهنگ‌ِ شادِ عروسیِ طبقه‌ی بالا و آهنگِ مِلوی طبقه‌ی هم‌کفِ، نشسته بودیم توی لابیِ فریال و حواس‌مان پیِ آمدنِ مدیر هتل بود. لقمه‌هایِ شام را از حسینیه‌ی مدافع حرم سوار کردیم و با ماشینی که یکبار با دعا و التماس استارتش زدیم و بارِ دوم، با هُلِ بچه‌های هلال احمر راهش انداختیم، رسیدیم هتل. دو تا از بچه‌های خدمه، سبدهای سبزِ غذا را از بینِ مهمان‌های چیتان‌پیتان کرده‌ و ماشینِ گل‌زده‌ی عروس بردند داخل. ادامه روایت در مجله راوینا محدثه نوری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | خشت پنجم @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه
📌 فهمیدیم لرزش پاها از چیست وسط کارهایمان صداوسیما آمده بود، حالا که رفته‌اند باید سریع کارها را جمع و جور کنیم. همراه خانم‌ها لقمه‌های سوسیس را می‌پیچیدیم، سلام و صلوات برای رزمندگان فضای زیرزمین حسینیه را پر کرده بود. هرچند لقمه‌ای که تمام می‌شد، یک مرگ بر اسرائیل در فضا می‌پیچید. برای اینکه خانم‌ها روحیه‌شان بالاتر برود، بلند بلند می‌گفتم: «ایشالا بعد ظهور امام زمان این‌جا آش بار می‌ذاریم.» این را که می‌گفتم دوباره لبخند روی لب همه جا خوش می‌کرد و یک‌صدا می‌گفتند: ایشالااا. چند شب است که برای مسافرانی که به شهر ما پناه آورده‌اند غذا درست می‌کنیم. هرشب یک چیزی درست کرده‌ایم، خانم‌ها هم همگی با اعتقادشان پای کار بودند؛ اصلش این است که این خانم‌ها همیشه پای کار این انقلاب بودند، چه ... ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه حاجیان ble.ir/laajore یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | حسینیه مدافعان حرم ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کووید اسرائیل بچه‌ها را مثل همیشه برده‌ام پارک نزدیک خانه تا بازی کنند. یک سرسره و دو تا تاب بیشتر ندارد ولی همان هم حال بچه‌هایم را خوب می‌کند. همیشه می‌برمشان ولی این روزهای جنگ بیشتر. خسته‌ی کار خانه و محل کارم هستم ولی چاره‌‌ای نیست دلم می‌خواهد زندگی برای سه تا بچه‌ام مثل همیشه باشد ولی مگر می‌شود. هر وقتی می‌خواهیم به اخبار گوش کنیم آنها هم گوش تیز می‌کنند. دختر اولم دیگر عقل‌رس شده و چه بخواهم و چه نخواهم او در جریان وقایع قرار گرفته. دلم به درد می‌آید از اینکه می‌بینم افسرده شده. جنگ بیشتر از خواهر و برادر کوچکترش، رویش تاثیر گذاشته. می‌بینمش که ساکت و گوشه‌گیر شده. همیشه چشم‌های قشنگش نگرانند و حالا هم که روی تاب نشسته. انگار خودش آن‌جا نیست. دیگر از چیزی لذت نمی‌برد. دوستانش برگشته‌اند شهرهای خودشان. توی سمنان هم هیچ‌کس را نداریم و دخترم تنها مانده. هر روز هم که سرکار می‌روم خانه‌ی‌مان سوت و کور می‌شود. بهانه می‌گیرد: «تو همش سرکاری. چرا ما نمی‌ریم مشهد؟» «مامان جان، اینجا که از مشهد امن‌تره. تازه کار و زندگیمون هم این جاست.» دلم می‌سوزد. طفلکی‌ها توی این چند سال بچگی نکردند. این روزها من را یاد ایام کرونا می‌اندازد. خانواده‌ی ما کادر درمانی‌ها بیشتر از بقیه اذیت می‌شدند. دختر بزرگم آن موقع مدرسه می‌رفت و شرایط را می‌فهمید. شوهرم هم آسم شدید داشت و باید ده برابر مراعات می‌کردم. این روزها هم شرایط همینطور است با وجود خستگی خودم را سرپا نگه می‌دارم برای خانواده‌ام. آن دو سه شب اول، خیلی حالم بد شده بود. دیگر خواب به چشمم نمی‌آمد. زود خودم را جمع‌وجور کردم. با آیت الکرسی و دعای معراج خودم را آرام می‌کنم. بخش مادری و همسری‌ام در خانه و بخش پرستاریم در بخش زنان و زایمان درگیر اضطراب است. نمی‌توانم کم بیاورم. در بیمارستان باید مادران آبستنی را که شرایط جنگی مضطربشان کرده آرام کنم تا برای خودشان و بچه‌شان اتفاقی نیافتد. نگران مادرانی که به بخش‌مان می‌آیند هستم. خیلی از خانم‌های باردار به خاطر استرس و فشار عصبی این شرایط، تحت نظر هستند. دوتا مادر تهرانی هم همین تازگی‌ها آمده‌اند به بخش ما چون دکترهایشان به سمنان ارجاعشان داده‌اند. امکان زایمان زودرس دارند. یک مادر باردار هم داریم که از شدت استرس فقط و فقط گریه می‌کند و هیچ‌طور بهتر نمی‌شود. برای او جلسات روانشناسی تجویز شده. همه‌ی این‌ها را می‌بینم ولی در کنارش تولد نوزادهای سالم زیبا و شادی پدر مادرانشان را هم می‌بینم. دختر بزرگم را می‌بینم که بی‌حال روی تاب نشسته و از آن طرف، دختر و پسر کوچکم را هم می‌بینم که چطور بپر بپر و بازی می‌کنند. من خسته‌ام اما ناامید نیستم. بعضی وقت‌ها که زیادی نگران بچه‌ها می‌شوم؛ به یاد مادرهای غزه می‌افتم و با خودم می‌گویم: «باید حداقل یه ذره هم که شده شبیه اونا باشم هر چقدر هم که سخت باشه. تازه فقط موشک‌بارون که نیست. اونا آب و غذا و برق هم ندارن.» به لطف خدا ما این مشکلات را نداریم. اصلا اشکالی ندارد من خستگی را به جان می‌خرم ولی هرکاری که از دستم بر بیاید انجام می‌دهم تا حال بچه‌ها و دوروبری‌هایم رو بهتر کنم. سعیده مظفری دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | خشت پنجم؛ روایت سمنان @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 باید تکثیر شد - چادرت رنگی شده عزیزم... - خداخیرت بده چه کار خوبی... - خاله برا منم می‌کشی... صداها توی سرم می‌پیچید و گیج شده بودم. انگار گم شده بودم، لابه‌لای مردمی که برای ایران قدم می‌زدند. به قول آقای حسن‌زاده کاش تکثیر می‌شدم. معمولاً وسط واقعه دعا نمی‌کنم، ولی امروز مدام زیر لب می‌گفتم: «خدایا! به من برکت بده.» کاش می‌شد، چندتا آدم بشوم و با قلمو و رنگ لابه‌لای چادرهای مشکی، دنبال بچه‌ها بگردم. کسی چه می‌داند، این نقش پرچم با دل‌های بچه‌ها چه می‌کند. آدم‌های معمولی نمی‌دانند، این نقش پرچم که بر صورت بچه‌ها می‌نشیند، برای دل‌های کوچکشان پر از حرف است. حرف وطن و حرف مهم بودن پرچم... هنوز مادرها و پدرها صدایم می‌زند. باد پر چادرم را گرفته بود و می‌کشید. انقدر کشید که بابای مهربانی را دیدم، با عصا راه می‌رفت و انگار جان‌فدای وطنش بود. دوتا پسرهایش، مظلوم و محترم با نگاهشان صدایم می‌زدند و به قول آقای حسن‌زاده کاش تکثیر می‌شدم در آغوش همه بچه‌هایی که جنگ دلشان را لرزانده است. رنگ قلمو را تند تند عوض می‌کنم، نمی‌رسم به همه بچه‌ها و کاش من به تعداد همه کفش‌های کوچکشان پخش می‌شدم. کاش چندتا می‌شدم، مثل رنگ های توی دستم... ‌ باران نگهبان جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌شو؛ روایت شاهرود @raviishoo ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دست ما کوتاه و خرما بر نخیل پاورپوینت انگلیسی را دارم ترجمه می‌کنم و هم‌زمان ساعت را نگاه می‌کنم که ببینم چقدر دیگر از ساعت کاری مانده‌است. با خودم محاسبه می‌کنم اگر دیشب قبول کرده بودم و امروز تهران بودم الان کجای مسیر قرار داشتیم. کدام خیابان بودیم و چه شعاری روی لب‌هایم بود. حسرت می‌خورم که چرا حداقل چفیه‌ای که تازه خریده‌ام را به بچه‌ها ندادم که برایم تبرک کنند و بیاورند. کاش پایم بسته نبود و می‌توانستم بروم. کانال‌ها و گروه‌هایی که دارم پر از روایت‌های لحظه به لحظه‌ی تشییع شهدای اخیر است. بچه‌ها دمای اسپیلت را عوض می‌کنند که هوای دفتر کار خنک‌تر بشود، اما چه فایده دلم از نبودن در آن فضا و تنفس نکردن آن اکسیژن و احساس نکردن داغی آسفالت کف خیابان‌های تهران، می‌سوزد. همکارم گوشی‌اش را درآورده و نشسته یکی‌یکی خبر می‌خواند و عکس‌های تشییع را نگاه می‌کند، رویم نمی‌شود بپرسم که چه نوشته و چه فکر می‌کنی. من اینجا تازه‌‌وارد حساب می‌شوم و خیلی روی حرف زدن ندارم ولی دل در دلم نیست که بدانم چه‌خبر است. مردم کجا هستند و چه می‌کنند، شهدا کجا دفن شدند.‌ چه کسی سخنرانی کرد، چند نفر رفته‌اند. دختر جوانی که در میانه‌ی جنگ آمده بود سمنان می‌گفت: «وقتی که یک شب از ترس صداهایی که به گوش می‌رسید به کوه پناه بردم و در میان کوه‌ دارآباد خوابیدم، صبح که بیدار شدم هرچه سایت‌ها را بالا و پایین کردم، دیدم که فقط بلیط‌ها به مقصد سمنان هستند، یک بلیط خالی پیدا کردم و راهی سمنان شدم.» راست می‌گفت، همیشه اتوبوس و قطار سمنان و تهران به راه بوده و هر ساعتی که بروی درون ترمینال‌ها بایستی بالاخره یک بلیطی نصیبت می‌شود. دلم می‌خواست می‌رفتم درون سایت و یک صندلی پیدا می‌کردم و می‌رفتم و خودم را به سیل جمعیت تهران می‌رساندم، می‌رفتم و با دو چشمم تماشا می‌کردم عظمت ایران را. دلم فقط یک بلیط اتوبوس می‌خواست نه چیز بیشتری... صدیقه حاجیان شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | خشت پنجم؛ روایت سمنان @kheshte_panjom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 شب روایت جنگ ۱۲ روزه @artsemnan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها