📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پانزدهم
عزیزِ چند ملت بودی؟
یک پاکستانی دارد برات پرچم میچرخاند، سرود افغانستانی پخش میشود، مردِ عراقیِ کنارم اشک میریزد...
عزیزِ چند ملت بودی؟
لحظات پیش از ورود پیکر رئیسجمهورِ شهید به خیابان امام رضا
ظهر روز تشییع
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۲۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هجدهم
"سادات خانم اینجا قانون برای همه یکسان است
اگر لیسانس داشتی شاید میتوانستم دستت را اینجا بند کنم. اما با این شرایط کاری از من ساخته نیست."
پسرعموی پدرم بود. اما در تمام مدت مسئولیت هایش نه تنها برای ما بلکه برای هیچ کدام از قوم و خویشش پارتی بازی نکرد. اهل تبعیض نبود.
حتما این روزها خانهی مادرش را در فضای مجازی دیدهای...
حتی همسایهها باورشان نمیشود اینجا خانهی مادر رئیسجمهور مملکت است...
اینطور بود، برایش فرقی نداشت.
راست میگفت، توی جمعیت بیرق فاطمیون مرا کشید سمت خودش.
با مرد پرچمدار همکلام شدم. میگفت سید اهل تبعیض نبود. میگفت او به همه مسلمانانها به یک چشم نگاه میکرد. فرقی نداشت افغانستانی باشی ، پاکستانی باشی یا عراقی....
آرزو صادقی | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش بیستویکم
نشسته بود گوشهی خیابان و چشم به راه بود. میگفت:«همدانیها رسمشان این است، عزیز که از دست میدهند به سر و رویشان گِل میمالند.»
وسط حرفهاش هی سرش را بلند میکرد و نگاهش تا انتهای خیابانِ امام رضا(ع) کشیده میشد. چشم به راه بود.
خادم افتخاریِِ حرم، سید را بارها توی صحنها دیده بود.
میگفت:« هر بار که توی حرم میدیدیمش، دست بلند میکرد. لبخند میزد و جواب سلاممان را میداد.»
کمر درد و پا درد امانش را بریده بود. خودش را رسانده بود سر خیابان تا بشود قطرهای از این دریای بیپایان. میگفت:« نمیتوانم راه بروم. خودم را تا اینجا کشاندهام تا شاید... شاید سید برای آخرین بار دست بلند کند و سلامم را جواب بدهد.»
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش بیستوهفتم
مگر رود را پایانی نیست؟ پس چرا این جمعیت تمام نمیشوند؟ قریب به یک ساعت است که کنارهای از این رود ایستادهام و تماشایشان میکنم. غم به تعداد آدمهای روی زمین تکثیر شده و تمام این جغرافیا را پر کرده...
جمعیت اوج میگیرد، رود طغیان میکند و من را به درون خودش میکشد... تابوتی از دور پیدا میشود و فاضل توی ذهنم شعر میخواند :«همیشه رود با خود میوهی غلتان نخواهد داشت...» گاهی تابوت عزیزی ست بر شانهی رود...
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد حوالی میدان پانزده خرداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
مستمعان کوچک.mp3
2.38M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
مستمعان کوچک
برای واگذاری زمینهای طرح جوانی جمعیت، جشن گرفته بودند. آیتالله رئیسی به تیم هماهنگی گفته بود مردمی که میخواهند زمینهایشان را تحویل بگیرند، با بچههایشان بنشینند روی صندلیهای جلو و مسئولین اگر میخواهند بیایند، عقبتر بنشینند.
جمعیتِ توی سالن زیاد بود و صدا به صدا نمیرسید. مشمولان طرح جوانی جمعیت با بچههایشان آمده بودند و صدای بچهها سالن را پر کرده بود.
آیتالله که وارد سالن شد، مسئولین هم پشتسرش آمدند توی سالن.
📃 متن کامل
✍🏻 محسن حسنزاده | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش بیستوهشتم
موعد آمدنت نزدیک شده.
جایی میایستم که تا وقتی رسیدی، خوب ببینمت.
فشار جمعیت هر لحظه بیشتر میشود.
خورشید نور مستقیمش را به سرمان میکوبد.
گرما بیتابم کرده که ماشین حامل شما راه میافتد.
مگر میشود؟ به محض راه افتادنت ابرها میآیند و نمِ باران شروع میشود...
تپش قلبم بالا رفته و ناخودآگاه فریاد میزنم باران! مگر میشود؟ باران...
دیگر میشنوی... حتی نجواهایمان را
زندهای! بیشتر از قبل...
تابوتت به چند قدمیمان رسیده. دیگر حتی جا برای نفسکشیدنمان هم کم است.
اشک امانم نمیدهد. نمیبینمت. تار شدهای. خیلی تار.
تمام جانم را میریزم توی صدایم و بلندتر از جمعیت داد میزنم: سفرت به خیر سید... بهشتی باشی.
آرزوصادقی | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش سیام
نشستهام کنار درختی که اسمش را نمیدانم. از میان تنِ زمختِ درخت، جوانههای سبزِ سبزِ سرک میکشند به خیابانی که ساعتی قبل، پر بود از آدمهای اغلب ملبس به سیاهِ سیاه.
چه نابهنگام است این سرسبزی و آن سیاهی: و ان منالحجاره لما یتفجر منهالانهار...
عقلِ ایرانی، ضربالمثل میسازد: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. پیمانه که روی خاک بریزد، آب باشد یا مایهی سُکر، ارسباران باشد یا طوس، سرسبزی میآید. چند روز قبل، آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت...
پیمانه که میریزد، هول و هراس برم میدارد. آقای فصیحالزمان شیرازی! باری مگر تو دست برآری به یاریام! فصیحالزمان چه خوش گفت: سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی
همیشه وقتی به اینجای قرآن میرسم، حیرت میکنم: والله انبتکم منالارض نباتا! ما شما را از زمین رویاندیم؛ مثل گیاه! فصیحالزمان شیرازی و خدا و عقل ایرانی دست به دست هم میدهند. پیمانه که بریزد، شاید جایی چیزی از زمین بروید
نمیتوانم برسم به محلِ آرامگاه. نمیگذارند. مردان و زنانی را میبینم که میبارند. سخت میبارند. دارند بذری را توی زمین میکارند. آن آیهی حیرتانگیز توی ذهنم مرور میشود. فصیحالزمان شعرش را میخواند. مردم روی زمینِ حاملِ بذر میبارند. مولانا میخواند: کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟
شامگاه تشییع
عکس: محدثه نوری
محسن حسنزاده | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش سیویکم
قابها سخن میگویند...
عکس: محدثه نوری
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش چهلوهشتم
این حجم از جمعیت را، مشهد چرا، اما چشمان من تا به حال به خود ندیده بود. پای کسی روی زمین بند نمیشد. وسط جذر و مد افقی جمعیت، گاهی جلوی ماشین حمل شهدا بودیم و گاهی دورتر. سربازهایی که قرار بود دور تا دور ماشین حلقه بزنند، میان جمعیت پخش و پلا شده بودند. هر کاری کنید، زور میلیونی میچربد به زور چند ده نفری. وسط آن فشار همه جانبه، پیدا کردن سوژهای برای نوشتن سخت بود. یک بار چادرم زیر پای کسی کش میآمد و بار دیگر، آرنج مبارک عزیزی نصیب پهلویم میشد. بهترین جا برای رصد سوژهها بالای ماشین حمل شهدا بود که آن هم از آن از ما بهتران بود. آرام آرام خودم را به کنار جدول رساندم. از پشت سرم که مطمئن شدم، روی آن ایستادم. کمی خودم را جا به جا کردم و به درختی تکیه زدم. به سرم زده بود این صحنهها را از نگاه یک روشن دل ثبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم. بوی اسپند و گلاب وارد ریهام شد. صدای گریه و زاری خانمهایی که کنارم روی جدول نشسته بودند، نزدیکترین صدای محدودهی شنیداری ام بود. چشمانم را محکمتر بستم تا بیشتر تمرکز کنم. زیر لب چیزهایی میگفتند که واضح شنیده نمیشد. صدای زنی از پشت سر تمرکزم را بهم زد.
- بمیرم برای مادرت سید.
سوز صدایش را تحمل نکردم. یاد مادرم افتادم. مادرم طاقت شهید شدنم را هم ندارد چه برسد به مرگ طبیعی. هر بار به شوخی به او میگویم هر وقت شهید شدم فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید، خودش را به نشنیدن میزند. همین جملات سادهی بی اساس من را هم باور میکند.
سید؟! چرا به فکر مادرت نبودی مرد؟!
قبل از آمدنت، پیرزن توی صحن گوهرشاد، جلوی جهرمی را گرفته بود و از او گلایه میکرد. میگفت چرا پسرم را تنها گذاشتید. جهرمی چه باید میگفت؟!
بینوا بغض کرد و گفت حق دارید.
دستی به زیر چشمهای خیسم کشیدم و دیدن را به ندیدن ترجیح دادم. قانون پایستگی جمعیت کاملا منتفی بود. جمعیت از بین نمیرفت، فقط از حالتی زیاد به حالتی زیادتر تبدیل میشد. تصاویر تشیيع جنازهی بهشتی جلوی چشمم بود. انگار ماشین زمان کمی گَردِ به روز شدن پاشیده بود روی سر مردم و آنها را پرت کرده بود وسط تیر سال ۶۰. سر و رویشان به روز شده بود اما، باورشان تکان نخورده بود.
نگاهم بی هوا خورد به تصویر شهید امیرعبداللهیان. او را باید کجای دلم میگذاشتم؟! هر چه بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر میسوختم. نه از شهادتش، بلکه از نگرانی برای نبودن آدمی شبیهاش. سالها سوزنبان یک ملت بود تا مبادا قطار روی ریل جهانی متوقف شود. تجربه، سالها زمان میبرد تا در افکار و رفتار آدمی رخنه کند. میترسم ناپختگی یک عده، پیچ ریلها را شل کند. هر چه زل میزدم توی چشمش باورم نمیشد. من هم عقلم پاره سنگ برمیدارد، نه؟
این قطار سالهاست پیچ ریلهایش شل میشود، لق میزند، گاهی هم میافتد، اما هنوز برای رسیدن به قله، ترسی از سراشیبی و سرازیری ندارد.
ادامه دارد...
معصومهسادات زرگر | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
انگار چیزی یادش آمده باشد
برنامه سفر طوری بسته شده بود که رئیسجمهور در سمنان و شاهرود سخنرانی داشته باشد. مردمِ دامغان اما حین سفر گلایهشان را به گوش رییسجمهور رسانده بودند و خواسته بودند که آیتالله به شهرشان سفر کند. برنامهی سفر تغییر کرد! شب را در شاهرود ماند. صبح رفت دامغان و سر ظهر برگشت فرودگاه شاهرود. نماز خواندیم. خودش پیگیرِ موانع توسعه فرودگاه شد. چند دقیقهی بعد راه افتاد سمت هواپیما.
کارگرهای بخش خدمات فرودگاه، گوشهای ایستاده بودند و طبعا تیم حفاظت نمیگذاشت بیایند جلو. آیتالله داشت میرفت سمت هواپیما که انگار چیزی یادش آمده باشد؛ برگشت. رفت سمت کارگرها و چند دقیقهای حال و احوالشان را پرسید. کارگرها جوری لبخند میزدند که معلوم بود قند توی دلشان آب شده.
هواپیما که پرید، کارگرها هنوز داشتند با هیجان درباره دیدارشان با آیتالله حرف میزدند.
محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عذرخواهی از مردم
چند روزِ قبلش، هوا خنک شده بود اما آن روز، آفتاب انگار دعوا داشت! مردمِ توی ورزشگاه دنبال سایه میگشتند. دو سه ساعت انتظار کلافهشان کرده بود. خیلیها پهلو به پهلو نشسته بودند زیرِ سایهی بنر شهدا. شنیدم که یکیشان به شوخی به بغل دستیاش میگفت نشستهایم زیر سایهی شهدا به انتظار سید محرومان.
آیتالله با تاخیر آمد. حرفهایش را به مردم گفت. شب که رفتیم محل اقامتش، خودم را معرفی کردم. آیتالله چند لحظه مکث کرد و گفت: «آقای فرماندار! از مردم تشکر و عذرخواهی کنید...» بعد انگار که بخواهد محکمکاری کند دوباره تکرار کرد که از مردم عذرخواهی کنیم و من به این فکر میکردم که پیامِ عذرخواهیِ آیتالله را چطور به گوش مردم برسانم.
مصاحبه با فرماندار شاهرود
محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان #شاهرود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتونهم
ما دانسته یا ندانسته هرجا که میرويم تکههایی از خودمان را جا میگذاريم.
اینجا راستهی خیابان امام رضا(ع) ست. گرمایِ خورشید از تب و تاب افتاده و تابوتِ شهدا چند صدمتری از ما فاصله گرفته. از جمعیتِ درهم فشردهی یکی دو ساعتِ پیش هم جز جزیرههای کوچکی از دستههای دو سه نفره باقی نمانده.
ما عقبِ یکی از این دستهها راه افتادهایم و با پاهایی وامانده و تنهای درمانده از فشار جمعیت، به سمتِ این-تابوتها- خانههای متحرک پیش میرویم.
توی تمامِ مسیر، نگاهم به دنبالِ نشانههایی از غم، تمام آسمان و زمین را میجورد. حزن پسزمینهی اینجاست. رقصِ محزونِ پرچمهای سیاه، پلاکاردهای خداحافظی و اعلامیههای ترحیم، ردِ اشک خشکشده روی صورتها؛ و کفشها... نگاهم روی جزیرهای از کفشهای خاکی و لنگهبهلنگه معطل مانده که سهراب بیهوا میپرسد:« کفشهایم کو؟!» و من چشم میچرخانم دنبالِ جزیرهای از پابرهنهها و جز یکی دو نفر را بیشتر نمیبینم.
رفتهاند و تکهای از خودشان و حزنشان را دانسته یا ندانسته اینجا، گوشهای از این سرزمین مقدس جا گذاشتهاند. تکههایی از یک غمِ منسجم را...
به کفشهایم نگاه میکنم:« از من چه چیزی به جا میماند؟»
ادامه دارد...
محدثه نوری | از #سمنان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پارو
چند متر مانده به گیتِ بازرسی، خادم صدایش را بلند کرد: «صدای غر زدنتون از اونورِ خیابون تا اینجا میومد؛ بیاید اینجا کمتر خیس بشید.»
وقتی راه میافتادیم هوا بارانی نبود. توی مسیر اما نمِ باران همراهیمان میکرد. سر کیف آمدیم: «خدا چقد ما رو دوس داره که زیر بارون داریم میریم زیارت.»
هرچه به مشهد نزدیکتر شدیم، باران شدیدتر شد. نعوذبالله خدا دیگر داشت توی دوست داشتنمان افراط میکرد!
سه تا موشِ آبکشیده رسیدیم دم گیت بازرسی. جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستیم زیر سقف کوچک گیت، آرام بگیریم.
بیرون گیت اذن دخول خواندیم و مستقیم رفتیم صحن جامع رضوی و از آنجا بیهدف راهمان را کشیدیم به صحن غدیر و سعی میکردیم در برابر ترکیبِ سوز سرمای بهمن و بارانِ بیامان، جلوی زبانمان را بگیریم!
توی صحن غدیر، آنقدری آب جمع شده بود که جورابهایمان را خیس کند. رفتم توی ژستِ مهندسی: «اینم شد وضع مهندسی؟ از آستان قدس بعیده! انگار داریم تو استخر راه میریم.»
داشتیم با سطحِ آبِ توی صحن شوخی میکردیم که آنسوی صحن، یکی از خادمها را دیدیم که دارد با لباس آخوندی، آبهای توی صحن را پارو میکند. دوستم محمد درآمد که: «به جای غر زدن، از اون آقا یاد بگیر که داره با لباس پیغمبر پارو میزنه!» دوستِ دیگرم، فاضل گفت: «اگه بلدی خودت برو کمکش.»
سهنفری رفتیم سمتش و هرکداممان نقشه میکشیدیم که پارو را چطوری از دست حاجآقا بقاپیم که آرزوی خادمی به دل نمانیم. نزدیک حاجآقا که رسیدیم اما خشکمان زد. استرس گرفتم!
- حاجآقا شما چرا؟ بذارید کمکتون کنم!
- سلام جوونا! چرا من نه؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ شما که پیش امام رضا آبرو دارید، واسهی منِ پیرمرد دعا کنید...
زبانمان قفل شده بود انگار. خب انتظار داشتیم که تولیت آستان را وسط صحن در حال پارو زدن ببینیم!
محمد به خودش مسلط شد: «حاجآقا کنار مسجد ما یه حسینیه هست که چندتا شهید توش دفن شدن. میشه یه هدیه متبرک از آستان بهمون بدید واسه حسینیه؟»
حاجآقا لبخند زد: «برید پیش فلانی، بگید رئیسی سلام رسوند و گفت یه هدیه به شما بدن»
وقتی داشتیم میرفتیم دنبال آدرسی که داده بود، خنده امانمان را بریده بود. فکر کن! کی باور میکند که ما را خودِ خودِ آقای رئیسی فرستاده که بهمان هدیه بدهند!
اما خب، باور کردند.
حالا چند سال است که قاب خاص آستان قدس رضوی، کنار مزار شهدای گمنام مسجد امام علی(ع) دلبری میکند.
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تابلوی نقاشی شهید رئیسی
کنار پارک بلوار قائم سمنان ایستاده بودیم. من داشتم دوربینها را برای ضبط واکسپاپ آماده میکردم.
محمد گفت: «این پیج اینستاگرام که بهت گفته بودم یادته؟ میخوام ازش چند تا وسیله بخرم تو چیزی نمیخوای؟»
گفتم: «هنوز حقوق منُ نریختن ولی خیلی دوست دارم تابلوهای نقاشی شهدا رو بخرم؛ واقعا وقتی نقاشی حاج نادر و سیدمرتضی و بهشتی رو میبینم نمیتونم در برابر وسوسههای شیطان تقوای الهی پیشه کنم به خاطر همین اگر پول دستت هست برای منم بگیر تا بعدا پولشُ بهت بدم.»
عکس شهدا را انتخاب کردیم و به پیج پیام دادیم تا سفارشها را ثبت کنیم.
محمد گفت: «عکسِ آقا و امام رو نمیخوای؟»
گفتم: «نه بابا از آقا و امام عکس زیاد دارم حالا اگه نیاز شد بعدا میگیریم»
حرفم تمام نشده بود که محمد با خنده گفت: «عکس رئیسی رو نمیخوای؟»
خندیدم و گفتم: «نه بابا هنوز دولتی نشدم؛ حالا اگه یه وقتی شهید شد عکس اونم میخریم میزنیم توی دفتر کارمون!»
کارمان روز شنبه تمام نشد و مجبور شدیم برای روز بعد هم بچههای تصویربردار را آفیش کنیم.
حالا امروز یکشنبه حدود ساعت ۴ وقتی داشتم با یکی از شهروندان که توی چالش ما شرکت کرده بود مصاحبه میکردم بیدلیل گوشی موبایلم را درآوردم و طبق عادت همیشگی رفتم سراغ کانالهای خبری و دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم!
کسی که داشتم باهاش مصاحبه میکردم گفت: «آقا نمیخوای بگی ادامه چالش چیه؟»
از نوع حرف زدنش فهمیدم چندباری صدام کرده بود و من انگار توی خواب عمیق فرو رفته بودم و خواب میدیدم.
چالش تمام شد و من بچهها را صدا کردم و گفتم: «خبرها رو چک کردین؟»
انگار بچههای گروه هم با من به خواب عمیقی فرو رفته بودند.
محمد با یک لبخند تلخ فقط یک جمله گفت و دوباره حواسش رفت سمت گوشیاش...
فکر کنم راست میگفت.
باید تابلوی نقاشی شهید رئیسی را هم سفارش بدهیم...
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اولین اردوی راهیان پیشرفت
بخش اول
چشمانم را میگشایم و بله بالاخره پیدا شدی. دیشب به دنبال رئیسجمهور میگشتند، اما امروز شهید جمهور یافتهاند... چند روزی گذشت تا با واژهی شهید پشت نامت کنار آمدم، یعنی من هم یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودم؟
برای من، یک دختر نوجوان از دههی هشتاد افتخاریست که هر زمان به ۱۳ آبان ۱۴۰۱ فکر میکنم، حلقهای از اشک چشمانم پدیدار میشود. روزهای ملتهبی برای همه بود، درست مثل روز قبل آن که از شرکت مپنا بازدید داشتیم، شهید عجمیان را در آن شهر به مسلخ کشانده بودند...
ما جمعی از دختران و پسران نخبه بودیم که به پیشنهاد شما مبنی بر برگزاری اردوهای راهیان پیشرفت راهی اولین دوره از آن شده بودیم و با وجود آن معرکهها از نزدیک آن پیشرفت را لمس کردیم. به قول ما عجب ایدهی خفنی بود برای بازیابی هویت و غرور ملی ما؛ این را وقتی بهتر فهمیدم که برای دومین بار به همچین اردویی رفتم و پهپادها و موشکها و سانتریفیوژهای واقعی را دست کشیدم، امیدوارم حسش را بچشید!
آن وقت فقط دنبال پرچمی خواهید گشت که بوسهبارانش کنید یا برای آن مردان بینظیر زانو بزنید و یا به خاک میهن سجده کنید. دلم میخواست دِینم را به مبتکر این سفرهای ناب، شهید رئیسی ادا کنم...
برگردم به ۱۳ آبان. روزی که باید امیدم به دیدار شما را زیر برگهای خزان اردوگاه شهید باهنر میگذاشتم و راهی دیارم میشدم، حرفها داشتم، گلایهها...
به همین امید دفتر آورده بودم که بنویسم و به دستتان برسانم، تا توانستم شکایتم از نظام آموزشی را به یکی از معاونان وزیرتان رساندم، اما انگار شما به سخنرانی در راهپیمایی تهران رفته بودید و قرار نبود...
ادامه دارد...
مطهره رستمی
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان #شاهرود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اولین اردوی راهیان پیشرفت
بخش دوم
برای نماز ظهر وارد محوطهای شدیم و گپ و گفتها نوید از امام جماعتی خاص برای نماز دختران میداد؛ صل علی محمد یاور رهبر آمد...
بله شما آمدید شهید رئیسی عزیز، همراه با وزیرتان و خبرنگار محبوبتان جناب سلامی. بعد از نماز نشستید و ما دورتان حلقه زدیم. نزدیک بودیم خیلی نزدیک آنقدر که من در حلقهی دوم تمام وقتم را صرف کاویدن در چهرهی شما کردم.
طی آن دو روز تقریباً با همه آن دختران آشنا و هم کلام شده بودم. تک تک آنان که مقابل شما سخن گفتند و شنیده شدند؛ از زهرا طلای المپیاد شیمی جهان تا حنانه قرآنی، نخبههای هنری و قهرمانان ورزشی تا نمایندهی تشکلها و... عجب جمعی بود ها! چقدر همدیگر را شناختیم و باور کردیم. امید و انگیزه یکدیگر شدیم. گرد هم بودن آن جمع خودش روایت پیشرفتی بود برای خودش؛ آنها همه از دغدغههایشان برایتان گفتند و شما گوش سپردید و یادداشت برداشتید.
از آن همه گفت و گو که رد و بدل شد به یک جمله دختر کرمانی اکتفا میکنم: «ما این صمیمیت و نشستن کنار چند دانشآموز را حتی در سطح مسئولان شهرستانها هم ندیده بودیم...»
شما شروع کردید به سخن گفتن و من در ذهنم تک واژهای رفت و آمد داشت: «مظلوم»؛ آن چهرهی گرم و بیریا و محبوب را فقط میتوانم در مظلوم بودن توصیف کنم و باعث میشد چشم از این مظلوم نتوانم بردارم ...
ادامه دارد....
مطهره رستمی
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان #شاهرود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اولین اردوی راهیان پیشرفت
بخش سوم و تمام
تأثیر همان بود که هرچه بعدها پشت سرتان میگفتند و توهین میکردند یک تصویر برایم ظاهر میشد و آن هم یک سید مظلوم بود و غصهام میگرفت.
حالا که مستند کوتاه آن دیدار را دوباره میبینم انگار تازه میشنوم «چه گفتی، که بودی؟»
از ما پرسیدی: «مصوبهی جدید برای کنکور اوضاعتان را بهتر کرد یا بدتر؟» همهمه شد و هرکس نظری داشت، قصد داشتی حالمان را بهتر کنی، اوضاعمان را ... میفهمیدم.
فکر نمیکردیم هرگز اینچنین شود، دورهی ۴ سالهتان تمام نشود و ما سوگوار رئیسجمهوری شویم که او را دیر فهمیدیم!
راستش فکر کنم همه ایران با من خاطرات مشترکی دارند، اینبار همهی آنها یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودند، تو به دیدار تکتک ماها آمده بودی شهید ...
نامأنوس و دور نبودی، کمی قبلتر از آن شب به شهر من هم سر زده بودی.
میدانی؟ من ۱۸ سالهام، ۱۱ اسفند بود که به عنوان رأی اولی در انتخابات شرکت کردم و اکنون باید در تاریخ قبلی کنکورم کسی را برای ادامهی راه تو برگزینم، فکرش را هم نمیکردیم آنقدر زود آینده به دستان ما سپرده شود! شما به ما پیشرفت را نشان دادی، قول میدهم سرافکندهتان نکنم...
داستان غریبی داشتی شهید سید ابراهیم رئیسی...
پایان.
مطهره رستمی
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان #شاهرود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کنج دنج حرم
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین باری که حرم حضرت عبدالعظیم مشرف شدم فکرش را هم نمیکردم، بار دیگر که بیایم با آن صحنه مواجهه شوم؛ سیدالکریم کنج دنج من را به شما داده بود، آقای وزیر خارجه.
قبلا به همین ضلع صحن تکیه میدادم و ساعتها فکر میکردم و از فضای خنک حرم لذت میبردم؛ ولی دیشب وقتی وارد صحن شدم کفشداری کفشهایم را هم به زور قبول کرد. با هزار مصیبت در میان جمعیت وارد صحن شدم. صفی طولانی از جلوی در تا انتهای صحن کشیده شده بود. صحن حسابی شلوغ بود.خادمها در میان ازدحام صفی را برای طرفدارانت درست کرده بودند و تاکید میکردند زائران مراقب باشند تا حق کسی ضایع نشود. میدانم شاید اگر ده روز قبل از شهادتتان به شما هم میگفتند: «این نقطه از حرم جایگاه ابدیتان میشود.» باورتان نمیشد.
آقای وزیر خارجه!
شما ثابت کردید که آدمی، سفیر و وزیر هم که باشد و عمری با اجنبیان نشست و برخاست کند، اگر منش کریمانه داشته باشد، ممکن است آخرالامر همنشین و همجوار سیدالکریم شود و حرم آقا آرامگاه ابدیش باشد.
در همین شلوغیها دنبال جایی برای نشستن میگشتم. کنجی پیدا کردم. به جمعیت نگاه میکردم؛ به لنزهای دوربینشان که روی عکس و مزارت زوم شده بودند. خادمی آمد و مرا از جایم بلند کرد، گفت: «جمعیت روی سرتان میافتد.» ناراحت نشدم باید قبول میکردم آنجا دیگر جای خوبان شده بود. شهید وحید زمانینیا، شهید سردار موسوی و شما.
باید بساطم را جمع میکردم و از کنار سیدالکریم میرفتم. روبهروی ضریح آقا نشستم. باد خنک اسپیلت روی صورتم میوزید. بوی دلچسب حرم میآمد.
صدای حرم، صدای همهمه، مناجات و سرسره بازی بچهها روی سنگها به گوش میرسید.
آهنگ ستارهها نهفتهاند شجریان در ذهنم پخش شد. گفتوگوی دو خانم مسن توجهام را گرفت. صدای شجریان را کم کردم.
- میگن امیر عبدالهیان به چند زبان مسلط بوده.
- آره ولی میگن زبان انگلیسیش خیلی تعریفی نداشته و گاهی از رو میخونده.
- هرچی بود زبان ما رو خوب میفهمید. میدونست وقتی میره اونور چی باید بگه. به هر حال حرف و خواستهی ما رو حالی این خارجیها میکرد. بهتر از بعضیها بود که حرف ما رو نمیفهمید و هرچی خودش میخواست و به نفع خودشون و آمریکا بود از طرف یک ممکلت میگفتن.
- چی بگم والا حرف زیاده.
به فکر فرو رفتم؛
آقای وزیر خارجه! این روزها بیشتر از این حرفها، خوبیها و اخلاق مداریتان غربال شده و روی الک فضای مجازی افتاده است.
میگویند شما مدافع مظلومان بودی و سفیرسربلندیها.
میدانی آقای وزیر شما توقع ما را از وزرای آینده بالا بردید. هم کار ما را سخت کردید و هم کار آنها را.
فاطمه سادات زرگر | از #سمنان
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری حرم حضرت عبدالعظیم حسنی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
نامهی پسرم
من مادر پسر ۱۳ سالهای هستم که چند روز پیش یک دلنوشته برای آقای سید شهید نوشت.
نامهی مهدییار:
«آقای شهید!
سیمایی جدی و با اقتدار و با جبروت. قبای آبی و عبایی مشکی و عمامهای مشکی و مرتب که تا آن لحظه عمامهای به آن مرتبی ندیده بودم. مردم حیرتزده بودند و من مطمئن بودم آنها در دلشان میگفتند: «رئیسی و اینجا؟!» جمعیت زیادی دور رئیس جمهور را نگرفت بود ولی باز هم نمیشد رفت جلو. فقط عمامه سید دیده میشد. پسر بچهای هم در این میان همچو ماهی که بخواهد به آب برسد، بین جمعیت میلغزید و پیش میرفت. اما چندان در این حرکت موفق نبود و ناگهان شالاپ! پسربچه به زمین افتاد و جمعیت لحظهای متوقف شد. رئیس جمهور نگاهی به پسربچه انداخت و نگاهی به من. من هاج و واج مانده بودم، پاهایم روی زمین قفل شده بود. من غرق تماشای سیمای او شدم. این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید و جمعیت دوباره دور رئیس جمهور را گرفت و من هنوز پاهایم قفل بود. زنی داشت داد میزد. گویی داشت درخواستهای خود را مطرح میکرد. ولی من هیچ چیز نمیشنیدم. او خودش بود؟ رئیس جمهور آیتالله سید ابراهیم رئیسی. آیا او خودش بود؟ ولی به خودم آمدم. فوری دویدم و روی صندلی نزدیک به جایگاه نشستم. در پوست خودم نمیگنجیدم. به دلم افتاده بود که میآید. به مامان هم گفته بودم، ولی او گفت که نه، احتمالاً نمیآید. ولی آمد. آن روز، روز قدس بود و پس از راهپیمایی واقعاً دلچسب بود. راستش را بخواهید آنقدر خوشحال بودم که هیچ چیز از صحبتهایش را یادم نیست. راستی آقای فرهاد آذریبقا هم آمده بود. صحبتهای رئیسی تمام شد، به سرعت از جایم بلند شدم و دویدم سمت در که موقع برگشت ببینمش. اما دیدم مردم دور شکاف کوچکی جمع شدند. رفتم جلو. باورم نمیشد که مردی به آن جبروت از آن شکاف کوچک رد شده باشد.رفتم سمت ماشین، اما نرسیدم و او با ماشین پرشیایش رفت و قلب من را هم با خود برد و اما ..... چند روز دیگر دوباره میبینمش، اما نه در سمنان بلکه در مشهد. اما نه برای استقبال، بلکه برای تشییع و ای سید قلب من تا ابد پیش توست و همراه تو به قبر میرود. باشد هر وقت ما هم مشرف به شهادت شدیم، ازت پس میگیرم . دعا کن من هم مثل تو یک شهید با عزت شوم و مردم هنگامی که پیکرم مانند تو سوخت، به استقبالم بیایند. آرزو کن آقای شهید ...
آرزو کن...»
مادرِ مهدییار اسعدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
موج جمعیت
جمعیت هر لحظه از کوچههای اطراف به سمت بلوار امام رضا سرازیر می شود. موج جمعیت تکانم میدهد. از وسط خیابان به پیادهرو پناه میبرم. خانوادهای چهار کلاه فسفری بر سر گذاشتهاند که وقتی علتش را جویا میشوم میفهمم برای اینکه در این سیل عظیم جمعیت همدیگر را گم نکنند، این کار را کردهاند.
ساعت ۱۲ ظهر است. به سختی میشود سایهای پیدا کرد. برخی لبهی جدول نشستهاند و چشم انتظار رئیسجمهور شهیدشان هستند.
در میان جمعیت پسری را میبینم که با دماغ عمل کرده، زنجیری طلایی بر گردن و لباسی با طرح صلیب بر تن، چنان از ته دل اشک می ریزد که گویی عزیزترین کسش را از دست داده است.
مردی هراسان از دور به سمت ما میآید به همهی کسانی که لب جدول نشستهاند هشدار میدهد، اینجا ننشینید جمعیت دارد به این سمت هجوم میآورد. به مادرها میگوید بچهها را از اینجا ببرید.
کسی که پشت بلندگو نوحه میخواند اعلام میکند: «حرم جا ندارد، وارد حرم نشوید. بلوار امام رضا لبریز از جمعیت است، وارد بلوار نشوید». کسانی که در بلوار حضور دارند از کوچههای اطراف خارج شوند.
ماشین حامل پیکر رئیسجمهور شهید «رئیسی عزیز» از جلویم رد میشود و دلم را با خودش میبرد. گرمی اشکهایم را بر روی گونهام احساس میکنم. احساس میکنم قلبم در قفسی تنگ در حال جان دادن است.
با خود فکر میکنم مگر صندلی ریاستجمهوری چه کم داشت که وسط کوههای سر به فلک کشیده پیدایت کردند؟ فکر میکنم خادم بودن چه حسی داشت که هم خادم الرضا بودی و هم خادم مردم؟ فکر میکنم مگر شهد شهادت چقدر شیرین بود که گذاشتی حرف رقیبانت به حقیقت بپیوندد؟ فکر میکنم چرا ریاستجمهوری را برای رسیدن به مقام بالاتر رها کردی؟
به خود میآیم میبینم ماشین حامل رئیسجمهور شهید مدتهاست از مقابلم گذشته و من همچنان مبهوت ماندم. به ساعت نگاه میکنم، ساعت پنج و نیم است.
پنج ساعت تمام یکجا ایستاده بودم و جمعیتی انبوه را که از مقابلم میگذشت نظاره میکردم و هنوز هم انتهای این جمعیت متراکم را نمی بینم. جمعیتی که امروز اینجا دیدم همه برای قدردانی و وداع و حتی شاید عذرخواهی از سید محرومان اینجا گرد آمده بودند.
آری! امام رضا خودش خادمش را به بالاترین قیمت خرید.
وانیا دبیری
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
کفشهای بریده شده
روایت دیدار/ روایت پنجم
«نمازخونا جا نمونن!!!»
با این صدا از خواب بیدار شدم و راه امامزاده رو در پیش گرفتیم...
عجب صحنهای ساختند، کفشها!
رها، آزاد، پریشان و بهم ریخته!
یک وقتهایی باید دل از تعلقات دنیا بکنی و روحت را رها کنی تا از زندان دنیا پر بکشد به سمت صاحبش تا پریشانیها و بهم ریختگیهایت را روبهراه کند.
یک وقتهایی باید قیچی به دست بگیری و ببری هرچه دلبستگی و وابستگی را...
آمدم وابستگیهایم را بِبُرم و دل بدهم به نائب امامم...
الهه حلیمی | از #بجنورد
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | #سمنان #لاسجرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
زیارت
روایت دیدار/ روایت ششم
برای نماز مغرب مشرف شدیم به زیارتگاه امامزادگان لاسجرد...
از شما چه پنهان، اسمشان را تا حالا نشنیده بودم، اما نوای دعوت توی گوشم زمزمه میکرد. این حس و حال زیارتگاهها به آدم میفهماند که هرکس در هر موقعیتی میتواند مورد عنایت قرار بگیرد. عنایتی مثل دیدار نائب امام زمان(عج)،
دل تو دلم نبود، متوسل شدم تا قلبم کمی آرام شود،
نماز خواندیم و ادامه مسیر...
عباسی | از #مانه
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۳۷ | #سمنان #لاسجرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
گرمترین غذایِ دنیا
روایت دیدار/ روایت هفتم
غذای سردی که با گرمای وجودِ تکتک افراد، آمیخته شده بود و نورانیت مسیر، تاریکی مکان را از یادهایمان برده بود.
گویی همین غذا در همین مکان از بهترین غذا در مجللترین رستورانها دلچسبتر بود.
هرکسی گوشه و کناری پیدا کرده بود و مشغول سوخت زدن به بدن بود!
انگار وقتی هدفت بزرگ است سختیهای راه به چشم نمیآید و تابآوریات نمایان میشود و طعمِ لذتبخش سختیها را میچشی!
الهه حلیمی | از #بجنورد
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | #سمنان #لاسجرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
پس از سی سال.m4a
7.66M
📌 #انسان_انقلاب_اسلامی
پس از سی سال!
درست سیسال پیش، در چنین روزی، روزنامهای در سمنان، داشت تیترِ فردایش را آماده میکرد: پیکرِ روحانیِ فداکار، شیخعلی سالار در گلزار شهدای محلات، به خاک سپرده شد.
شیخعلی، متولد سال ۱۳۰۷ بود و در گرماگرمِ انقلاب، ریشسپید حساب میشد. او برای خیلیها الهامبخش بود و این، برای رژیم پهلوی خوشایند نبود؛ به خاطر همین، پیش از انقلاب بارها با شیخعلی برخورد کردند، دستگیرش کردند و حتی عمامهی سپیدش، از خونِ سرخش، رنگین شد.
فعالیت شیخعلی در دوران پس از انقلاب، گستردهتر شد. او زندگیاش را وقف مردم کرده بود. تأسیس صندوق قرضالحسنه، کتابخانه، فروشگاه تعاونی و موسسه خیریه، در کنار راهاندازی کلاسهای ورزشی و هنری و خیاطی و رسیدگی به مشکلات مردم به ویژه در حوزه کشاورزی، بخشی از فعالیتهای شیخعلی بود.
او در دوران جنگ هم، با حضور در جبههها، الهامبخشِ رزمندگان بود.
پادکستی که به بهانهی دوازدهم تیرماه، سیامین سالگرد درگذشتِ شیخعلی سالار منتشر میشود، برگرفته از خاطرهی «حاجحسین دانشگر» است و گوشهای از روحیات و منشِ شیخعلی را روایت میکند!
نویسنده: مهدی زارع
گوینده: مهدی زارع
تنظیم: مریم وفادار
مهدی زارع
سهشنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | #سمنان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان
@artsemnan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهید_هنیه
اسماعیلِ اُمَّت
در اندوهِ وطن، در بین اضطراب زنان و خون خواهی مردان، در اردوگاه آوارگانِ الشاطی غزه به دنیا آمد.
خب همین علتیست قوی تا هر جای زندگیاش را که مینگری خوناش برای فلسطینش جوشیده باشد.
از دلِ آن تولد یک مبارز به دنیا آمده بود. مبارزی که مجاهدانه برای کشورش می ایستد و مقاومت میکند.
میایستد و بارها دستگیر و اسیرِ اسرائیل میشود.
اما از تک و تا نمیافتد. اسماعیل باید زنده میماند تا نقشِ اصلیاش را در راه پس گرفتن وطن و کرامت مردماش ایفا کند.
همه میدانستند که مسئولیت گرفتن در حماس یعنی خداحافظی با آرامش و زندگی و جانِ شیرین.
یعنی هر لحظه آماده حادثه بودن. اما هیچکدام از اینها در دل و نگاهاش عزیزتر از جهادِ در راهِ خدا برای فلسطینش نبود. پس به حماس پیوست.
از آن مسئولها نبود که بنشیند گوشهای تا بقیه بجنگند. خود وسط میدان بود و بارها مورد سوءقصد قرار گرفت اما پا پس نکشید.
حتی خون بچهها و نوههای خودش را رنگینتر از خون بچههای غزه نمیدید. حالا دیگر فقط خودش وسط میدان نبود. روزی یک جانش، یک نوهاش را مورد سوءقصد قرار میدادند و میکشتند... یک روز هم خانهاش را میزدند و سه پسر و سه نوهاش را همزمان شهید میکردند.
چه شد؟
ندیدیم حتی یکبار لب به شکایت باز کند. میگفت:
"همه خانوادههای ساکن غزه بهای سنگینی در خون فرزندان پرداختهاند من هم یکی از آنها هستم. نزدیک به شصت نفر از اعضای خانوادهام مانند همه مردم فلسطین به شهادت رسیدند و هیچ تفاوتی بین آنها نیست"
آرمان فلسطین زنده است. پس اسماعیل زنده است و انگار بعد از شهادت خانوادهاش، بیشتر از قبل در تکاپو است.
برای شور و مشورت در فواصل نزدیک به دیدار آیتالله خامنهای میآید و چه شوری در چشمانش هست و چه محبتی از حضرت آقا به ایشان میبینم.
میآید، طرح مسئله میکند، راهنمایی میگیرد و میرود تا این انرژی و امیدواری را به بدنهی حماس تزریق کند.
دیروز هم آمده بود. مراسم تحلیف رئیسجمهور جدیدمان بود و دعوتی مراسم بود.
دکتر پزشکیان قسمت مهمی از صحبتهایش را به فلسطین اشغالی اختصاص داده بود. پای تلویزیون نشسته بودم. خوشحالی و دست زدنهایش به وقت شنیدن مرگ بر اسرائیل و حمایتها از فلسطین نظرم را جلب کرده بود.
تحلیف تمام شد و دور پزشکیان شلوغ.
به جمعیت نزدیک شده بود تا به رئیس جمهور تبریک بگوید. راه باز کردند و خندههایشان درآمیخت.
در حالی که همهی نمایندهها دو نشان میدادند، دستان یکدیگر را به نشانه پیروزی بالا بردند و... چیک.
شیرینی این تحلیف به دلم بود اما عمر زیادی نداشت...
امروز صبح با خبر شهادتت از جا پریدم.
ناباورانه نگاهت میکنم.
همین چند ساعت پیش بود که خودت را به آقا رساندی و چه آغوشی اسماعیل...! و چه آغوشی...
انگار میدانست شهیدی را به آغوش میکشد.
در قلب تهران، در نیمه شبی روشن، اسماعیلِ امت را، میهمانِ رهبرمان را کشتند.
هر چند که تو به آرزوی دیرینهات رسیدی، اما ما میهمانکشی را بر نمیتابیم.
دیگر جایی برای نشستن و فکر کردن نمانده. همهی امتهای اسلامی باید برای نابودی اسرائیل حرکت کنند و این لکهی ننگ را از منطقه پاک کنند...
آرمانِ فلسطین زنده است پس اسماعیل زنده است
زندهتر از همیشه...
برای بازپسگیری وطناش، فلسطین.
آرزو صادقی
جمعه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا