eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
974 عکس
149 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 صدای لبیک خدا برای خداحافظی آمد. گفت: «آقای کلامی دعا کن این بار عمودی بروم، افقی برگردم!» گفتم: «ان‌شاالله هفته دیگر اینجا هستی، ما بیست تا کلاس داریم که شما باید اداره کنید.» اخم‌هایش توی هم رفت. با ناراحتی گفت: «تو هنوز معنای شهادت را نفهمیدی که می‌گویی ان‌شاالله هستی. حداقل ان‌شاالله را نگو! ادامه داد: «باید بگی، "ان‌شاالله" این بار عمودی بروی، افقی برگردی.» سکوت کرد. لبخندی روی لبش آمد و گفت: «ان‌شاالله این بار لحظه شهادت را درک می‌کنم، ببینیم نوبت شما کی است.» کمی با هم راه رفتیم. ایستاد و گفت: «امسال من دعای عرفه امام حسین (ع) را در منزل خواندم، والله بعد از دعا من "لبیک خدا" را با گوش خودم شنیدم.» با تعجب و سکوت نگاهش کردم. خندید و گفت: «فکر نکنی من هذیان یا دروغ می‌گویم، والله من صدای "لبیک خدا" را بعد از دعای عرفه شنیدم، می‌دانم غدیر امسال دیگر نتیجه می‌گیرم و شهید می‌شوم.» برای بار سوم با نشاط خاصی تکرار کرد و گفت: «والله شوخی نمی‌کنم، من صدای "لبیک خدا" را شنیدم.» چیزی نداشتم در برابرش بگویم. گفت: «اسم من علی است؛ چون شب عید غدیر به دنیا آمدم. شب عید غدیر هم ازدواج کردم، امیدوارم این شب عید غدیر هم شهید شوم!» خداحافظی کرد و رفت. دو سه روز بعد بود، روز عید غدیر. اول وقت با من تماس گرفتند که کسائی شهید شده و در معراج شهدای باختران است. ابراهیم کلامی به قلم: مجید ایزدی یک‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مقتل عشق همیشه به رضا می‌گفتم: «من گردن شما را خیلی دوست دارم، گردنت خیلی زیباست!» همیشه من و مادر گردن آقا رضا را می بوسیدیم. به شوخی می‌گفتم: «اگر برادرم شهید شد دوست دارم سر و گردنش سالم بماند، تا باز هم آن را ببوسم!» وقتی تابوت را باز کردند دیدم گردنش سالم است. دست کردم زیر سرش تا بالا بیاورم و ببوسم که دستم شد پر از خون تازه! حالا جنازه‌ای که یک هفته در سردخانه مانده، چطور خونش لخته نشده و هنوز جریان دارد بماند! آقا رضا همیشه موقع خواب به حالت تسلیم می‌خوابید. دست راستش را با ادب روی سینه می‌گذاشت و به خواب می‌رفت. می‌گفتم: داداش این چه کاریه می‌کنی؟ می‌گفت: «به آقا اباعبدالله سلام می‌دهم تا خوابم ببرد!» جنازه‌اش هم به حالت تسلیم بود، مثل همان وقت‌ها دست را با ادب روی سینه گذاشته بود. همه که خداحافظی کردند نوبت خداحافظی دخترش زهرا شد، قنداقه را گذاشتیم روی سینه پدر. لبخند زیبایی روی صورت کوچک زهرا نشست، شروع کرد به خندیدن، درست مثل همان چند روز کوتاهی که در آغوش پدر بود و بی دلیل می‌خندید. زهرا که خندید، ناگهان دیدیدم صورت رضا هم به خنده شکوفا شد، لب‌هایش به خنده باز شد و لبخند به صورتش نشست. ما اشک می‌ریختیم و این پدر و دختر می‌خندیدند. زهرا را که برداشتیم، لبخند از صورتش رفت، از صورت رضا هم! خواهر شهید رضا پورخسروانی به قلم: مجید ایزدی دوشنبه | ۱۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 این بچه را قبول می‌کنی؟ مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف می‌کرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه‌ای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم‌همه و شلوغ است. در خانه هم زده می‌شد. در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه‌ای خاک‌آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: «این بچه را قبول می‌کنی؟» گفتم: «نه، من خودم بچه زیاد دارم.» آن آقای نورانی فرمود: «حتی اگر علی‌اصغر امام حسین(ع) باشد!» بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخاند و رفت. گفتم: «آقا شما کی هستید؟» گفت: «امام سجاد(ع)!» هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم پیش شهید آیت‌الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: «شما صاحب پسری می‌شوی که بین شانه‌هایش نشانه است، آن را نگه دار!» آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی‌اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه‌اش جای یک دست بود. علی‌اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد! خواهر شهید علی‌اصغر اتحادی به قلم: مجید ایزدی پنج‌شنبه | ۲۸ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خواب شیرین شروع کردیم به آمار گرفتن از بچه‌ها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها می‌دویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجف‌آباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمی‌آمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین‌ شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم می‌شود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکم‌تر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچه‌ها دارن می‌رن، از عملیات جا می‌موندی!» - خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر! - چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی می‌کنه؟ از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذ‌ارم بری! - باشه می‌گم؛ ولی نباید به کسی بگی! - مسئله شخصی باشه، نه نمی‌گم. - حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز می‌خوندم که بیدارم کردی. همینطور که داشت گریه می‌کرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...» خیلی خودداری کردم بچه‌ها اشکم را نبینند. ــــــــــــــــــــــــــــــ پی‌نوشت: شهید عبدالرسول حبیب‌الهی، متولد ۱۳۵۰، دانش‌آموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید. شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجف‌آبادی بود. برای چندمین‌بار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام می‌دهیم پی‌بردم و یقین در یقین پیدا کردم. شهیدان عملیات: علی اربابی‌بیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیب‌اللهی، حجت‌الله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علی‌اکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری. محمد قطبی به قلم: آسیه‌سادات حسینیان‌راوندی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ضیا خانم ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می‌گفت تو در نیا که من آمدم. از خوشکلی‌ها! بچه‌هایش جو گندمی می‌شدند. یکی در میان دختر و پسر. خانه‌شان آستانه بود. سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین. نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه‌ی به غربت رفته موسی ابن‌جعفر بگذارد سید علاءالدین. بعد از چند ماه هم، به جای بچه، ماه شب چهارده به دنیا آورد. اسمش را گذاشت سید علاء. جنگ که شد. امام فرمان جهاد داد. امرش مُطاع بود. پسرهای سربراه ضیا خانم رفتند جبهه. حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود. جنگ با جنگ فرق دارد؛ سرباز با سرباز؛ بسیجی با مرد جنگی! همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی‌ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند. شهرها را نمی‌زنند؛ مردم عادی را؛ خانه‌ها را. اگر هم شقاوت‌های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می‌دهند که آدم‌ها توی خانه‌شان نمانند. اما صدامِ نامرد بی‌هوا می‌زد. خانه و مدرسه و عروسی و کلاس نهضت سوادآموزی و نمازجمعه را. جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز. بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی‌گشت مردتر می‌شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر. یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد. غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می‌مانم! سال آخر جنگ، چهار روز از اول تابستان گذشته بود. نصفه‌های شب بعثی‌های دیوانه حمله کرده بودند. شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون. مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود. اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود. به گوش ضیا خانم که می‌خورد یک حس و حال مبهمی داشت! آخر مگر جزیره هم مجنون می‌شد؟ مجنون چی؟ کی؟ اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه‌اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی‌ها و شهدا برگشتند شهر. اما خبری از علا نبود. فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده! همین خبر بس بود که ضیاخانم که تا سه ماه عزاداری می‌کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند و صبح تا شب چشمش به در باشد. حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد: «زنِ حسابی چرا باور می‌کنی؟ توی آن شلوغی کی به کی بوده! مگر هر کی چشم‌های گردِ شهلا داشت، هر کی قدش عین‌ سرو بلند بود علاست؟ حتما یکی شبیه‌ش بوده.» ضیا هم کوتاه نمی‌آمد و‌ می‌گفت: «حرف بیخود نزن علا برمی‌گرده، لیلا و دخترش منتظرند...» بعد هم می‌رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می‌کرد. شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس درس بخواند. انقلاب که شد با امام خمینی برگشت. حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن‌ بچه‌های کمیته استقبال. اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری، وکیلی کسی شده بود. اما زودتر از بچه‌های دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد. کنار قبر شجاع یک‌ واحد قبر بی سکنه بود. بعد سال‌ها اسمش را گذاشتند خانه ابدی علا. ضیا می‌دانست هیچ علایی آن‌جا نیست. نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه‌اش از غم لیلا و فاطمه. توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می‌گرفت. به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می‌آمد ته دلش یکی می‌گفت «نکنه علا باشه». آزاده‌ها که برگشتند او بینشان نبود. هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته. خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش. همه چیز یادش رفت الا علا. از آستانه رفتند و او هی به خودش می‌گفت: «علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!» دختر علا بزرگ شد، لیلا پیر شد، ضیا خانم چشم‌انتظار رفت، اما علا هنوز هم برنگشته... ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین. گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می‌گذارم سید علاء الدین... برایش ماند... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid جمعه | ۵ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا