📌 #عید_غدیر
📌 #شهدا
صدای لبیک خدا
برای خداحافظی آمد. گفت: «آقای کلامی دعا کن این بار عمودی بروم، افقی برگردم!»
گفتم: «انشاالله هفته دیگر اینجا هستی، ما بیست تا کلاس داریم که شما باید اداره کنید.»
اخمهایش توی هم رفت. با ناراحتی گفت: «تو هنوز معنای شهادت را نفهمیدی که میگویی انشاالله هستی. حداقل انشاالله را نگو!
ادامه داد: «باید بگی، "انشاالله" این بار عمودی بروی، افقی برگردی.»
سکوت کرد. لبخندی روی لبش آمد و گفت: «انشاالله این بار لحظه شهادت را درک میکنم، ببینیم نوبت شما کی است.»
کمی با هم راه رفتیم. ایستاد و گفت: «امسال من دعای عرفه امام حسین (ع) را در منزل خواندم، والله بعد از دعا من "لبیک خدا" را با گوش خودم شنیدم.»
با تعجب و سکوت نگاهش کردم. خندید و گفت: «فکر نکنی من هذیان یا دروغ میگویم، والله من صدای "لبیک خدا" را بعد از دعای عرفه شنیدم، میدانم غدیر امسال دیگر نتیجه میگیرم و شهید میشوم.»
برای بار سوم با نشاط خاصی تکرار کرد و گفت: «والله شوخی نمیکنم، من صدای "لبیک خدا" را شنیدم.»
چیزی نداشتم در برابرش بگویم. گفت: «اسم من علی است؛ چون شب عید غدیر به دنیا آمدم. شب عید غدیر هم ازدواج کردم، امیدوارم این شب عید غدیر هم شهید شوم!»
خداحافظی کرد و رفت.
دو سه روز بعد بود، روز عید غدیر. اول وقت با من تماس گرفتند که کسائی شهید شده و در معراج شهدای باختران است.
ابراهیم کلامی
به قلم: مجید ایزدی
یکشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عید_غدیر
دنیا علی است/ عقبی علی است
حال و هوای شهر امروز مملو از شادی و شور بود. شور و اشتیاقی جسم خسته مردمم را فرا گرفته بود که با گوش جان شنیدنی، با چشم دل دیدنی و با هر روایتش حس کردنی بود.
عدهای در این هوای گرم طاقتفرسا با پای جان و معرفت دل به خیابانهای شهر روان شده بودند تا در بر پایی یک جشن بزرگ سهیم باشند. در مسیر هر کسی مشغول به کاری شده بود؛ یکی بنر میآورد، یکی دیگر داشت داربستها را علم میکرد ... در این همهمه سه چیز موج میزد: اول حس امنیت، دوم صبوری و آرامش و سومی شادی درونی بچههایی بود که گاهی با آن دستهای کوچک و ظریفشان به بزرگترها در بر پایی موکبها کمک میکردند. زمانی هم که خسته میشدند، در هوایی که بسیار گرم بود، میرفتند زیر سایه یا نه، اینکه میرفتند کنار دیگر بچههایی که در یک موکب تازه تأسیس مشغول به بازی فوتبالدستی بودند.
حس و علاقهی عجیبی میان این افراد و عشقشان واسطه قرار گرفته بود، حس و علاقه نابی که هیچ کجای دنیا آن را نمیشد با این شور و حال یافت.
مسیر با اینکه خلوت بود، اما با دیدن موکبها نمیدانم چی شد؟! یکهو دلم پر کشید رفت سوی مسیر اربعین. من هم از خدا خواسته، با این حس همراه شدم و با هر قدم خودم را بیشتر به این حس عجیب آغشته می کردم.
برای یک لحظه چشمهایم را بستم و خودم را در ایوان صحن طلا شاه نجف علی (ع) دیدم. «آقا روز، روز توست، بیا و آقایی کن و مراد دل ما که زیارت دوباره صحن و سرای توست را بده».
کم کم از محیط و مسیر جشن خارج و دور شدم اما دلم بدجور بی طاقتی کرد، با این کلام کمی آرامش کردم که «انشاءالله اربعین راهی حرم میشویم...»
امیرحسین کوهنورد
سهشنبه | ۵ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #الشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه |ایتــا
📌 #عید_غدیر
ز کودکی خادم این تبار محترمم
پس از خیابانگردیهای عید غدیر درحالیکه تا گرمازدگی فاصلهی چندانی نداشتم؛ ساعت ماشین ۱۲:۲۷ را نشان میداد؛ رادیو روی فرکانس 95.5 مگاهرتز تنظیم بود و خانم گوینده قوانین مناظرات را یادآور میشد، ناگهان صحنهای نظرم را جلب کرد...
زیر درخت نه چندان پر سایهای پسر بچهای، کلمن آبی همقد خودش را گذاشته بود و توی لیوانهایی که به ترتیب توی سینی گذاشته بود شربت میریخت، یک سینی پر از شکلات هم در کنار شربت داشت؛ بلندگوی کوچکی هم کنار دستش مولودی غدیر میخواند...
موکب کوچک اما دلنشین او آنقدر جذبم کرد که دور زدم و برای لحظاتی فارغ از مناظره لیوان شربتی را مهمان پسرک کلمن آبی شدم...
زهرا جلیلی
سهشنبه | ۵ تیر ۱۴۰۳ | #قم پردیسان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #عید_غدیر
خیلی دوستشون دارم...
در کنار غرفهام به تماشای جمعیت ولایی و جشن عید غدیر مشغول بودم.
آدمهای متفاوتی را میدیدم، کودک و نوجوان، خانم و آقا، مادربزرگ و پدربزرگ...
خیلی شلوغ بود، اکثرا خانوادگی آمده بودند،
از این نشاط و سر زندگی لذت میبردم، خنده روی لبهایشان و شور و اشتیاقشان حالم را خوب میکرد.
یک لحظه عکس شهید رئیسی را دیدم؛ نگاه کردم و لبخندی زدم؛ دلم تنگ شد...
کاش بودی کنارمان، با تو قشنگتر بود این جشن،
با نگاهم همچنان داشتم دنبالش میکردم.
یک لحظه صدا زدم: «خانم که عکس شهید جمهور دستته!؟»
برگشت و نگاهم کرد؛
- میتونم ازتون عکس بگیرم!؟
مردد شد؛ گفتم: «چهرتون نمیندازم»
گفت: «آره آره، حتما.»
عکس را گرفتم؛ چشمانش اشکدار شد؛
گفتم: «چی شد که با عکس شهید اومدی؟»
گفت: «خیلی دوستشون دارم...»
زهرا حقپناه
سهشنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۴۹ | #خراسان_شمالی #بجنورد مهمانی میدانی غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا