☀️📝
#روزنوشت
🚬 ویکتور سیگارش را روشن کرد و نشست روی صندلی متحرک، توی اتاقش در انتهای راهروی تاریک. میان همهی آثاری که تا آن موقع نوشته بود.
رو به پنجرهای که به خاطراتش باز میشد... 🖼
💔 ادل ۱۶ ساله، یواشکی از خانه بیرون زد و با ترس و لرز از جنگل تاریک گذشت و از تپه بالا رفت. ویکتور زیر درخت بلوط منتظرش بود. اولین قرار عاشقانه بعد از آن همه نامهای که به هم نوشته بودند. لباس ژولیده ادل توی جنگل پاره شده بود و چشمانش ناراحت به نظر میرسید. ویکتور به مردمکهای مشکیاش خیره شد. ابروهای پیوستهاش چشمانش را زیباتر میکرد و او را عاشقتر. آنها از کودکی باهم همسایه بودند و ویکتور مطمئن بود با آن دختر سبزه ازدواج خواهد کرد و صاحب فرزند میشوند.
او در پایانِ اولین نامهاش به ادل، نوشته بود:
«ارادتمند، همسرت».
👁 📖 چشمش به بینوایانی افتاد که ادل هیچ وقت تمامش نکرد. به شعرهایی فکر کرد که هیچوقت نپسندید و به هوشی که هیچوقت توسط او ستایش نشد. یاد مخالفتها و تندمزاجیهای مادرش به هنگام وصلت افتاد.
شاگردش، "چارلز سنت بوو" دیروز رفته بود و آخرین نامهی ادل، خبر از خیانتشان به او میداد.✉️
🚭 آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون تاریکی انداخت. هر چند، دیگر به کلیسا و گردانندههای سرمایهدارش معتقد نبود. اما با خودش گفت:
«خداوند در تربیت این پنج فرزند مرا یاری خواهد کرد.»🌅
#ویکتور_هوگو
#ادبیات_فرانسه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○●
@revayat_khane ●○