#خاطرات_شهدا
#شهید_سعید_مجیدی
یادمه یه روزی رفته بودم محل کار،فرصتی شد یه سر رفتم دفتر آقا محسن(سعید) و چاق سلامتی و احوال پرسی؛🤝
آقا محسن(سعید)بدون مقدمه گفت:آق کاظم چندتا برات خوشنویسی کردم.😁
با خوشحالی گفتم:آخ جون!😍کوش؟کجاست؟🤩
گفت:الان میارم برات.😇
به محض گرفتنش حسابی محو تماشاشون شده بودم.😋
گفت:چیه قشنگ نیست؟!😥
با یه حالت خاصی گفتم:چرا،عالی عالیند!فقط یه چیزی کم داره؟🙂
چی کم داره؟!🤔
گفتم:این خطاطیا اگر صاحبش شهید بشه اون وقت ارزشش چند برابر میشه!☺️
با اون چشای گردش،مکثی کرد و گفت:ای بابا ولمون کن کاظم!!
همچنان حالتمو حفظ کردم وبا قاطعیت هرچه تمام تر جمله مو تکرار کردم.
انگار تسلیم شده بود و گفت:
تو دعا کن این لیاقت رو خدا بهم بده،اون وقت توهم به آرزوت میرسی...💔
*خاطره یکی از دوستان سردار شهید سعید مجیدی*`
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani