.
🔸 توشه سنگین
برای تبلیغ در ماه مبارک رمضان به دانشگاه شیراز آمدند. از ماشین که پیاده شدند تا ساک بزرگ ایشان را دیدم جا خوردم میخواستم به شوخی بگویم: «حاج آقا مگر اسباب کشی کردید ولی خیلی زود منصرف شدم.
تا مستقر شد بلافاصله کارش را شروع کرد با این که یک ماه قرار بود در خدمت ایشان باشیم؛ ولی احساس میکردم خیلی عجله دارند. انگار که برای دانشگاه برنامه زیادی داشتند. روی یک کاغذ برنامه هایش را تنظیم کرده بود هر کدام را که انجام می داد دورش را خط میکشید.
در آن یک ماه به اندازه یک سال با بچه ها کار کرد. گویا اصلاً با خستگی هیچ آشنایی نداشت. توی دلم میگفتم یا ابوالفضل این دیگر کیست؟ مثل انرژی اتمی است شبها تا سحر توی خوابگاه ها دور می زد. با همه گرم می گرفت کاری با ظاهر افراد نداشت. همه را دوست داشت. برای هر گروهی جلسه یا نشستی راه می انداخت از استادهای دانشگاه گرفته تا راننده ها و حتی با باغبانها روی چمن ها مینشست و چای میخورد و حرف می زد. همه دانشگاه شیفته او شده بودند و هم چون مریدانی اطرافش جمع می شدند.
آخرماه که شد دیگر کیفش خالی بود. تازه فهمیدیم کلی محصولات فرهنگی عکس شهدا کتاب و حتی سوهان و شیرینی با خودش آورده بود.
بعد از آن هیچ وقت ضابط فراموش نشد. چون هرکس عکس شهیدی را میدید به یاد ضابط می افتاد.
🎤 راوی: رضا کاظمی
#شهید_حاج_عبدالله_ضابط
#سیره_شهید
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.