حکایتی زیبا که علامه امینی در منبر فرمودند!!!! علامه امینی در مشهد كه منبر رفتند، خطاب به حضار مجلس شکوهمند آن روز خراسان چنین فرمودند: 🔸من برای كار تألیف و تحقیق پیرامون مسأله غدیر، به هندوستان سفر كردم و چهار سال در آن سرزمین رحل اقامت افکندم. گمان نمی كنم كتابخانه ای در شهرهای هند باشد كه من برای جست وجوی علمی ام بدان جا نرفته باشم. عشق و جدیت در عرصه غدیرشناسی، سبب شده بود كه چندان فرصتی برای خوابیدن نداشته باشم. در شبانه روز، شاید یکی دو ساعت مجال خوابیدن داشتم. 🔸همان ساعت های اندك هم، به گونه ای نبود كه بتوان آن را خواب كامل به حساب آورد، زیرا یکسر در حال خواب و بیدار بودم و ذهنم مشغول كار گسترده ای بود كه می باید چند گروه، آن را به انجام می رسانیدند. 🔸بعد از چهارسال اقامت در شهرهای مختلف هند، به دهلی نو آمدم و بلیت هواپیما تهیه كردم تا به ایران بازگردم. آن روز پرواز ما دو سه ساعت تأخیر داشت. 🔸آن روز، حضرت آیت الله میلانی پای منبر نشسته بودند؛ طوری كه علامه امینی و ایشان، چهره به چهره یکدیگر بودند. مرحوم علامه كه از تأخیر در پرواز به ایران، سخن می گفت، ناگهان حضار را به وادی دیگری برد كه تصور آن را نداشتند. 🔸علامه امینی، رو به آیت الله میلانی كرد و با همان لهجه تركی اش فرمود:حضرت آیت الله میلانی! آن روز پیش خود گفتم؛ حالا كه خبری از هواپیما نیست، دو سه ساعت بخوابم تا كمبود خوابم را جبران كنم؛ همین كه خوابم برد،در عالم رؤیا چیزی دیدم كه تا حالا هرگز آن را مشاهده نکرده بودم. 🔸واقعه دیدم! واقعه قیامت را لب های مردم كه همه جای صحرای محشر را پر كرده اند، از تشنگی خشکیده است. كاش تشنه بودند، همه سرگردان بودند و سرها و چشم ها به این سو و آن سو چرخانیده می شدند. حالا تشنگی وسرگردانی دیگران به من سرایت كرده بود. در آن گرمای جانکاه تشنگی چنان بر من غالب شد كه طاقتم تمام شد. 🔸من كه حال در میان مردم بودم، همراه آنها به هر سو روان می شدم تا به آب دست پیدا كنم. به هر سمت كه شتابان می رفتیم، جز سراب نبود و در حالی كه تشنگی بیشتر آزارمان می داد، سر جای خودمان بازمی گشتیم و حیران و نگران می ماندیم. آن ساعت، اضطراب، خرد و كلان خلق را در برگرفته بود. ناگهان سرابی و دیوار بلندی نمایان شد. مردم آن جا را دیده بودند كه خیره شده بودند. آن ها ناگاه به آن سمت هجوم بردند؛ طوری كه مرا همراه خودشان بردند. 🔸پیش خودم گفتم: حتماً این جا آب پیدا می شود. برگ سبز علامت آب است نه علامت سراب. 🔸حالا می توانم نزدیکتر بروم و تشنگی ام را برطرف كنم. قدم به قدم جلو رفتم تا این كه به جایی نزدیك شدم كه دروازه بسیار بزرگی آشکار شد. وقتی نمای آن دیوار بلند و دروازه بسیار بزرگ را دیدم، یاد بناهای تاریخی افتادم كه در جاده ها برای كاروان ها و مسافر ساخته اند. درست، وسط آن در بزرگ، مثل درهای بزرگ تیمچه های قدیمی، درب كوتاهی بود كه انگار برای رفت و آمد مردم قرار داده بودند. 🔸دو سوی آن در كوچك، دو نگهبان بودند كه به هر كس اجازه وارد شدن به آن محوطه بسیار بزرگ را نمی دادند. حالا جمعیت برای رسیدن به آن، سخت هجوم آوردند و می خواهند از آن جا، یکی یکی داخل بروند و سیراب شوند. تا خواستم به جلو قدم بردارم، نگهبانی دست راست خودش را طرف سینه ام آورد و گفت: جلو نیا آقا شیخ! من كه نومید شده بودم، اصرار و التماس نکردم و سر جای خودم برگشتم ناگهان، نگهبان دیگر مرا با نام صدا كرد و با لحنی محترمانه گفت: آقا شیخ عبدالحسین امینی! ای صاحب الغدیر! 🔸تشریف بیاورید كه بی بی رخصت ورود دادند. تعجب كردم و پیش خودم گفتم؛ مگر این جا كجاست؟ 🔸بعد رو به آن نگهبان كردم و گفتم: آقا ! بی بی كه از ایشان اسم بردید، كیست؟ اصلاً این جا كه مردم هجوم آوردند، كجا هست؟ نگهبان لبخند زد و به من خیره شد و گفت: شما كه این همه از علی و زهرا سخن گفته اید، بی بی را نمی شناسی آقا شیخ عبدالحسین!...