سخنی که فراموش کرده بودم
را به یادم آوردی!!
روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو[امام و زیبر] چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت.
على (ع) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص) به من و تو فرمودند به يادت آورم.
آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى؟
و تو گفتى: چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است.
و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى.؟
زبير استرجاع كرد و گفت: آرى چيزى را به يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود.
و زبير به صف سپاه خود برگشت. پسرش عبدالله گفت: با چهره ای غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى!
گفت: آرى كه على (ع) سخنى را به يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم.
عبدالله به او گفت: جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى.
زبير گفت: اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خوردهام كه با او جنگ نكنم.
...وَیْلَکَ أَ تُهَیِّجُنِی عَلَی حَرْبِهِ أَمَا إِنِّی قَدْ حَلَفْتُ أَلاَّ أُحَارِبَهُ....
ج۱ ص ۲۳۴
عاقبت زبیر در متن بعدی....
#ابن_ابی_الحدید
#حکایت_داستان
#تاریخ
○○●●○○●●○○●●
[روایت ها وحکایت ها]