📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لا یحتسب حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمه‌ی آذر سال ۱۴۰۰ بود. از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از  شدت حال بد نمی‌توانستم حتی ذره‌ای حرکت کنم. تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاش‌هایش نتیجه داد. با چشم نیمه‌باز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.» زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را می‌آورد توی مجموعه‌ی دخترانه‌ای که داشتیم. با هم گعده‌ی کتابخوانی می‌گرفتند. جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟ «سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمی‌دونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما! گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟» سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم: «چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟» زینب بی‌قرار گفت: « عراق دیگه! بریم نجف! من می‌خوام برم ولی تنهام.» اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا! سرفه‌هایم شروع شد و هم‌زمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟ این همه دوست صمیمی داری؟» روی دور تند گفت: «بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمی‌دونم چرا شما همه‌ش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟» کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم. از شوق دیدن خانه‌ی پدری بیماری از تنم رفته بود. حالا داشتم ذوق و بهت زدگی‌ام را از رفتن به نجف دوست‌داشتنی‌ام کلمه کلمه می ‌نوشتم. ۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده از خودم می‌پرسیدم: «چرا من؟» تلفن به دست داشتم توی دفتر راه می‌رفتم. با یکی از خانم‌ها چانه می‌زدم که برای غرفه‌ی سوگواره‌ی فاطمی باید چه کنیم؟ صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمی‌شد. فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است. بین حرف زدن صفحه‌ی گوشی را نگاه کردم. شماره ناشناس بود. با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!» « سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس می‌گیرم. می‌خواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟» شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمی‌شد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟ لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان. می‌خواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم. مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچه‌ی لبنانی، پتو روی تک‌تکشان کشیده و دارد تماشایشان می‌کند. حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکس‌های عمو احمد دیده بودم. توی عکس‌هایی که با بچه‌های حزب‌الله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچه‌های خودمان برای کمک به بچه‌های لبنان بروند و عمو احمد بی‌معطلی رفته بود! حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایت‌ها! کجا؟ توی قلب سوریه! با خودم کلنجار می‌رفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟» مکثم طولانی شد. با مِن‌ومِن گفتم: «والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟» «چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.» تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم. صدای بوق ممتد تلفن که آمد دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...» شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحه‌ی آقای اسلام‌زاده و صدری‌نیا و مقصودی دیده‌ام. کسی چه می‌داند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم. نباید چنین موقعیتی را از دست می‌دادم. چطور؟ نمی‌دانم! باید قصه‌ی این آدم‌ها را می‌شنیدم. شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند، داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی می‌داد. رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود. اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمی‌توانستم پیشش بیاورم. عکس‌العمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهم‌تر، ‌گذرنامه... ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی