ریحانه 🌱
#پارت121 ❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی
❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم _خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟ نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت _نخیر _خانم الان براچی اومدین اینجا _جواب نداد با گریه گفتم _به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم هولم داد سمت ماشین _حرف نزن برو داخل بشین _خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت _دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم _شما هنوز پدر و مادرت نیومدن جواب ندادم و اروم گریه کردم _اصلا اومدی شماره بدی ؟ گریم شدت گرفت _آقا تو رو خدا، من خودم میرم _نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم _اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت _به هر حال حضور داشتید _من شماره نمی دم چپ چپ نگاهم کرد و گفت _پس امشب اینجا می خوابی انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت _چی شده ؟ _جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن _نگاهی به من کرد گفت _بیا داخل دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت _چی شده دخترم _اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم _من نمیتونم اجازه بدم خودت بری از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد _بشین کاری رو که میخواست انجام دادم _اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم _اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه. _شماره ی پدرت رو بده _چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم _اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی دوباره پشت صندلیش نشست _اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی _من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم کلافه گفت _نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم _آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت _الو آقای مرادی _سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا _تشریف بیارید براتون توضیح میدم _در رابطه با رو کرد به من گفت _اسمت چیه دخترم انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم _دن.....یا _در رابطه با خانم دنیا مرادی _بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید ادرس رو گفت و قطع کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩