#پارت122
❣زبان عشق❣
وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس!
یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم
_خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟
نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت
_نخیر
_خانم الان براچی اومدین اینجا
_جواب نداد
با گریه گفتم
_به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم
هولم داد سمت ماشین
_حرف نزن برو داخل بشین
_خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم
بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد
بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت
_دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون
همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من
پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم
_شما هنوز پدر و مادرت نیومدن
جواب ندادم و اروم گریه کردم
_اصلا اومدی شماره بدی ؟
گریم شدت گرفت
_آقا تو رو خدا، من خودم میرم
_نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه
با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت
_به هر حال حضور داشتید
_من شماره نمی دم
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_پس امشب اینجا می خوابی
انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت
_چی شده ؟
_جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن
_نگاهی به من کرد گفت
_بیا داخل
دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت
_چی شده دخترم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم
_من نمیتونم اجازه بدم خودت بری
از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد
_بشین
کاری رو که میخواست انجام دادم
_اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم
_اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه.
_شماره ی پدرت رو بده
_چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم
_اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی
دوباره پشت صندلیش نشست
_اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی
_من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم
کلافه گفت
_نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی
دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم
_آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم
تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت
_الو آقای مرادی
_سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا
_تشریف بیارید براتون توضیح میدم
_در رابطه با
رو کرد به من گفت
_اسمت چیه دخترم
انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم
_دن.....یا
_در رابطه با خانم دنیا مرادی
_بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید
ادرس رو گفت و قطع کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️
#هدی_بانو