🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_252
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️
#فریده_علیکرم
حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم
مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت
_چیکار داری میکنی؟
نفس نفس زدم و گفتم
ترسیدم فرهاد.
گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه.
گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت
_بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه.
سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت
_بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد.
چشمانم را بستم.
صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم.
زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود.
دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود.
سرمیز نشست و گفت
_چرا کله پاچه دوست نداری؟
_از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد.
فرهاد خندیدو گفت
_خوب تاحالا امتحان کردی؟
سرم را عقب کشیدم وگفتم
_نه دوست ندارم امتحان کنم.
_حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور.
_نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت.
فرهاد برایم چای ریخت و گفت
صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
_کجا؟
_تو حیاط ویلا پر از برفه.
صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم.
چایش را خورد گفتم
_بلند شو دیگه
_بزار یه سیگار بکشم. میریم.
نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت
ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت
_خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم.
نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت
_وای، این اخر نامردیه.
خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود.
گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت
_حالا نوبت منه.
عقب رفتم وگفتم
_فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی
ابروهایش را بالا دادو گفت
_نخیر ، فاصله بی فاصله
باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم
_فرهاد جر زنی نکن دیگه
قدم های فرهاد سریع شدو گفت
_جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟
دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت
_الان میندازمت تو برفها
ملتمسانه گفتم
_موهام کثیف میشه فرهاد
فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت
_خوب میشوریشون
روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم.
فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم.
خندیدو بابهت گفت
_توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته
مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود.
دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت
_ اگه سردته بریم تو
_نه میخوام ادم برفی درست کنم.
_صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم.
پایم را به زمین کوبیدم وگفتم
_نه دیگه
موهایم را تکاند و گفت
_چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه.
وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁