#پارت76
💕اوج نفرت💕
اون شب برای من پر از استرس تموم شد. صبح مثل همیشه به مدرسه رفتیم سر کلاس تمام حواسم به قرارم با رامین بود.
چهار زنگ طولانی بالاخره تموم شد زنگ اخر به صدا دراومد. جلوی در مدرسه کمی ایستادم با نگاه دنبالش میگشتم. اون ور خیابون جلوی درختی که همیشه می ایستاد با لبخند نگاهم می کرد. دو تا شاخه گل دستش بود یکی سفید، یکی قرمز، دستش رو بالا اورد و برامون تکون داد. مرجان مثل همیشه با ذوق سمت داییش دوید من ولی اروم می رفتم.
اون قدم های اهسته نشونه از ارامشم نبود برای ترسی بود که توش احساس خوبی نداشتم.
بالاخره به رامین رسیدم. گل سفید رو سمت مرجان گرفت.
مرجان قیافش رو در هم کرد.
_عه دایی اون مال کیه? من قرمزرو میخوام.
رامین نگاهش رو به چشم هام دوخت. نوع نگاهش با همیشه متفاوت بود. با لبخند مهربونی گل رو سمت من گرفت و کمی سرش رو خم کرد.
_تقدیم به شما.
یه لحظه تمام اطرافم سفید شد فقط رامین رو می دیدم.
حسابی ذوق کرده بود محبتی کاملا متفاوت از محبتی که پدر و مادرم بهم داشتن، بود. خیلی خاص و زیبا خواستنی و جذاب.
حس دیده شدن داشتم. حس خوبی بود. حسی که دیگه درکش نکردم.
گل رو گرفتم طوری که خودم به سختی شنیدم گفتم:
_مرسی.
برای همین یک کلمه تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود و صدای نفس کشیدنم رو می شنیدم
گل رو بالا اوردم و بو کردم. بوی کمی داشت ولی برای من بوی بهشت رو می داد.
رامین به ماشینی که گوشه ی خیابون پارک بود اشاره کرد.
_افتخار می دید چند ساعتی با هم باشیم.
کلا لال شده بودم مرجان گفت:
_بی خیال دایی!
تازه حواسم به حضور مرجان جمع شد رامین گفت:
_چرا? مگه چی میشه.
_اگه رفتار خاص الانتون رو بی خیال شیم. احمدرضا پوستمونو میکنه.
_با ابجی شکوه هماهنگم. بهش گفتم راضیش کنه.
مرجان با چشم های گشاد گفت:
_مامان راضی شده تو نگار رو ببری بگردونی.
نیم.نگاهی به من کرد و گفت:
_نگار رو که نگفتم تو رو گفتم.
سرم رو پایین انداختم.که ادامه داد
_ولی امروز به افتخار نگاره.
اشک توی چشم هام جمع شد به افتخار من، باورم نمیشد. کسی انقدر بهم اهمیت بده با خودم گفتم شاید رامین راست نگه ولی من به خاطر این لحظات ممنونش هستم.
هیچ کس تا حالا انقدر من رو ندیده بود. حس انسان بودن داشتم. حسی که از وقتی مادرم رو از دست داده بودم دیگه نداشتم.
مهم شده بودم. برای یک نفر به حساب می اومدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕