بابا و مامانم از هم دیگه جدا شدن و مادرم رفت خارج از کشور و پدرم هم ازدواج کرد برای من و خواهرم یه خونه گرفتن،خواهرم ازدواج کرد و من از تنهای مریض شدم در بیمارستان بستری شدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، امدم خونه دیدم که بابام خونه رو داده اجاره مات و مبهوت از کار بابام که حالا کجا باید برم. ملیحه خانم همسایمون. اومد و دست منو گرفت و برد خونشون، چشمم افتاد به پسر هیز و بی‌تربیتش، ملیحه خانم رفت توی آشپزخونه پسرش بلند شد اومد نزدیک من و آروم گفت: بد خُلقی نکن بمون همین جا بهت بد نمیگذره، همین طوری که سرم پایین بود نگاهش نکردم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb توصیه میکنم دختران جوان حتما این داستان رو بخونید🌹 داستان بر اساس واقعیت👌