📚 ایمان پیدا کردم خلیل عاشق واقعی است. بازی‌اش نمی‌آید. بار سفر را به دوش کشید و آمد تا مصر، زندانی شد، شکنجه کشید و حالا با همه زهر چشمی که ازش گرفته بودند هنوز در قاهره منتظر نشسته. با همه نداری‌اش. با خودم عهد بستم تا آخر راه کوتاه نیایم. ولی دیگر اینجایش را نخوانده بودم. خلیل پیشنهاد عجیبی داد. همه‌جوره به ماجرای خودم و خلیل نگاه کرده بودم الا این مسیر. ازدواج غیابی! فکر می‌کردم یا من خیالاتی شده‌ام یا او. درست می‌شنیدم؟ باهم ازدواج می‌کنیم؛ حتی اگر هیچ‌وقت به هم نرسیدیم! یعنی قمار عشق. یعنی تهِ تهِ همه قصه‌های عشقی که شنیده بودم. تک‌قطره اشکی از چشم چپم چکید. از شوق. 📙 برشی از کتاب با قلم محمدعلی جعفری موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat