▓‌▓ •° بسم ربّ 🍁 خسته و افسرده نشسته بود و دیگر قصد نداشت لحظه اے قدم بردارد. رها کرده بود ولے دائم ذهنش پر و خالی مے شد از حرف و سخن ها ،نگاه ها ،خنده ها و... آه سردش نفس می گرفت از هر جاندارے از شدت اندوه. روزگار و عمرے که رفت هم مثل برق و باد از پیش چشمش گذشتند ؛تلاش و کار و اهدافش که تمام این روزها به او جان و توان جابجا کردن دنیا را می داد، اما الان فقط صداےِ رفتار دیگران بود که مثل آونگ در مغزش مے زد و مے رفت تا فاتحه‌ے آمال و آرزوهایش را بخواند. ساعت ها کلنجار مے رفت با خودش، ذهنش، دنیایش، اما بازهم نمی توانست دست بکشد از اهدافش و به ناکامے بکشاند عمر و صبرے را که خرج آن کرده بود .. زمان به سختے گذشت و تنها یک راه برایش مانده بود؛ کناره بگیرد و رها کند مردمانے را که با هر نگاه و حرف و حرکتشان او وتلاشهایش در مسیر درست را بے فایده می خواند؛ کناره بگیرد اما همچنان بماند در این دنیا و میان آدم هایش... ثابت قدم ،صبور و رو به مسیر اهدافش. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨📚ـــــــــــــــــــــــــــــــــ به قلمِ : •°مصباح•° ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ🆔ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/Rezvaninsti