رمان 💗نگاه خدا💗 به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا آمد. در دستش پاکتی بود. نشست کنار تختم. -سارا جان، خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ‌وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی. از داخل پاکت یک شال صورتی که لبه‌هایش با مروارید کرم دور دوزی شده بود همراه مانتوی سرمه‌ای بیرون کشید. چشمانم خیره در چشمانش بود. غم در چشمانش موج می‌زد. بغلش کردم. فقط گریه کردم. حالم روز به روز بهتر می‌شد. عاطفه یکی از بهترین دوستانم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم هر از گاهی به خانه‌مان می‌آمد. با شوخی‌هایش حالم را خوب می‌کرد. بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودند. حاج احمد جانباز بود. عاطفه بچه آخر خانواده بود سه برادر داشت و یک خواهر بزرگ‌تر از خودش داشت. بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه شد. از همان موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشوند. ولی بعد ده سال خدا من را به آنها هدیه داد. صدای زنگ گوشی شنیده می‌شد ولی اتاقم آن‌قدر ریخت و پاش‌بود که نمی‌توانستم پیداش کنم. آخر زیر تخت پیداش کردم. عاطفه بود. -سلام عاطی خوبی؟ صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود. -چیشده دختر؟ مثل دیونه‌ها چرا جیغ میکشی؟ -وای سارا قبول شدی. -خوب الان کجاش خوشحالی داره؟ عاطی چند لحظه سکوت کرد. - دختره‌ی بی‌ذوق، رشته برق قبول شدی خنگه ، خانم مهندس! یاد مامانم افتادم. چقدر در خانه، خانم مهندس صدایم می‌کرد. -الو سارا غش کردی؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی. بوس بای. "دختره‌ی خل نذاشت حرف بزنم" بلند شدم. لباسی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. واقعا قشنگ بود. "چه‌قدر بهم میاد" صدای زنگ آیفون بلند شد. کسی زنگ را محکم فشار می‌داد و دستش را از روی آن برنمی‌داشت. ادامه دارد. @rkhanjani