بخش سوم سرمو بلند کردم و گفتم:اگه می دونستم الان حال و روزم این نبود. نیلوفر:بهار اصلا فکرشم نکن که ما تو رو ول کنیم و بریم. نفس:منم همینو بهش گفتم. اما کر شده انگار عصبی شدم و گفتم:تا کی می خواین اینجا بمونین؟ می خواین اینقدر بمونین تا بمیرین؟ نفس:آره می خوایم بمیریم. باعث و بانی این سفر منم. حالا میگی ولت کنم برم؟ گفتم:به قول خودت سرزنش کردم دیگه فایده نداره. پس به جای یادآوری عاقلانه فکر کن. هیراد خیلی جدی گفت:هیچ کس هیچ جا نمی ره. ما همه با هم تو این منجلاب افتادیم.با همم از اینجا می ریم. اینقدر محکم و قاطع گفت که هممون لال شدیم. هیراد:حالا هم پاشین یه چیزی بیارین بخوریم مردیم از گشنگی. نیلوفر زودتر رفت سمت وسایلا. من و نفس هم رفتیم کمکش و پلاستیکا رو بردیم تو آشپزخونه.یه ربعی طول کشید تا جاشون بدیم. همه چی خریده بودن. فکر کنم یکی دو هفته ای غذا داشتیم. نیلو سریع چند تا تخم مرغ انداخت و پسرا رو صدا زد. قبل از اینکه بشینم پشت میز،یه بار دیگه گوشیم رو چک کردم،بلکه آنتن اومده باشه،اما همچنان قطع بود...