#پارت51
بخش سوم
#ویلای_نفرین_شده
سرمو بلند کردم و گفتم:اگه می دونستم الان حال و روزم این نبود.
نیلوفر:بهار اصلا فکرشم نکن که ما تو رو ول کنیم و بریم.
نفس:منم همینو بهش گفتم.
اما کر شده انگار
عصبی شدم و گفتم:تا کی می خواین اینجا بمونین؟
می خواین اینقدر بمونین تا بمیرین؟
نفس:آره می خوایم بمیریم.
باعث و بانی این سفر منم.
حالا میگی ولت کنم برم؟
گفتم:به قول خودت سرزنش کردم دیگه فایده نداره.
پس به جای یادآوری عاقلانه فکر کن.
هیراد خیلی جدی گفت:هیچ کس هیچ جا نمی ره.
ما همه با هم تو این منجلاب افتادیم.با همم از اینجا می ریم.
اینقدر محکم و قاطع گفت که هممون لال شدیم.
هیراد:حالا هم پاشین یه چیزی بیارین بخوریم مردیم از گشنگی.
نیلوفر زودتر رفت سمت وسایلا.
من و نفس هم رفتیم کمکش و پلاستیکا رو بردیم تو آشپزخونه.یه ربعی طول کشید تا جاشون بدیم.
همه چی خریده بودن.
فکر کنم یکی دو هفته ای غذا داشتیم.
نیلو سریع چند تا تخم مرغ انداخت و پسرا رو صدا زد.
قبل از اینکه بشینم پشت میز،یه بار دیگه گوشیم رو چک کردم،بلکه آنتن اومده باشه،اما همچنان قطع بود...