eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
619 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم با صدای رعد و برق یکم از جام پریدم.. نمی دونم چقدر طول کشید که شمسی گفت:بلند شید. بدون اینکه دست هم رو ول کنیم بلند شدیم. _چشماتون رو باز کنین.. چشمامون رو باز کردیم. اولش یکم تار می دیدم اما بعد خوب شد. حس کردم کل بدنم عرق کرده. انگار چند کیلومتر دویده بودم.قبلا هم این حس رو تجربه کرده بودم. نه تنها من،بلکه بچها هم حالت منو داشتن. همه با نگرانی به هم نگاه می کردیم. بین ما تنها کسی که خونسرد بود،شمسی بود. _برید تو یک صف،توی راه خروجی وایسید. هروقت گفتم چشماتون رو می بندین و حرکت می کنین. هیراد:چقدر بریم؟ _وقتش که برسه،چشماتون رو وا می کنین. حالا هم معطل نکنین.. نگاهی به هم انداختیم و رفتیم اول جاده ایستادیم.تو یه ردیف.
بخش سوم یهو باد سردی شروع به وزیدن کرد. چند باری هم رعد و برق زد اما خبری از بارون نبود. صدای شمسی اومد: چشماتون رو ببندین و حرکت کنین. قدم هاتون رو بشمارین. ۱۲۵قدم که رفتین بایستین و چشماتون رو باز کنین. آخرین نگاهو بهشون انداختم. اونقدر تلخ و با حسرت که انگار برای آخرین بار بود.. بغضم رو قورت دادم و نگاهم رو به زور از هیراد گرفتم. شمسی: حرکت کنین.. چشمام رو بستم و حرکت کردم... زیر لب شروع کودم به شمردن قدم هام.. _یک..دو.. سه.. چهار..پنج.. هر قدمی که بر می داشتم خاطراتم با هیراد میومد جلوی چشمم..
بخش چهارم _بیست و پنج... بیست و شیش.. بیست و هفت... مادرم.. _سی و نه.. چهل... چهل و یک.. پدرم.. _چهل و هفت .. چهل و هشت.. نفس و نیلوفر.. _هفتاد و یک.. هفتادو دو... هفتاد و سه.. بچه های دانشگاه.. _نودو چهار.. نود و پنج... نود و شیش... سارا.. _صد و بیست و یک.. صدو بیست و دو.. صد و بیست و سه.. صدو بیست و چهار... آخرین قدم رو با مکث برداشتم.. _صد و بیست و پنج... وایسادم. هیچ صدایی نمیومد... انگار هیچ کس اون اطراف نبود. یهو صدای رعد و برق اومد.
بخش پنجم وایسادم... هیچ صدایی نمیومد... انگار هیچ کس اون اطراف نبود. یهو صدای رعد و برق اومد. پشت بندش هم بارون گرفت.. می ترسیدم چشمام رو باز کنم. دستام رو مشت کردم. نفس عمیقی کشیدم و آروم لای پلکام رو باز کردم.. یکی داشت میومد سمتم.. می لنگید.. دقت کردم دیدم نیلوفره... خودش بود.نیلوفر واقعی! با شوق دویدم سمتش و صداش زدم: نیلوفر.. منو که دید وایساد. خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زیر گریه. اونم بغلم کرد و همراهم گریه کرد. معلوم بود کلی حرف داره اما گریه امونش نمی ده با گریه گفتم: خدایا شکرت. خداروشکر که برگشتی. خیلی خوشحالم خیلی.
🕸 ازم جدا شد.نگاش کردم. چشمای بارونیش خسته بود. پوستش سفید شده بود.. جفتمون خیس خیس شده بودیم. با صدایی خش دار گفت:وای بهار.. اگه بدونی... باز گریش گرفت. بغلش کردم و گفتم: الهی قربونت برم تموم شد.. همه چی تموم شد.. _دلم می خواد برم خونه. _می ریم...می ریم ... یاد بچها افتادم.. اونی که قرار بود قربانی بشه من نبودم...پس... دلم هری ریخت. سریع از نیلوفر جدا شدم و اطراف رونگاه کردم. از سرما می لرزیدم اما مهم نبود. نمی دونم کجا بودیم.. دست نیلوفر رو گرفتم و با خودم بردم. نمی دونستم داریم درست می ریم یا نه. بارونم شدید و شدید تر می شد. نیلوفر نالان گفت: کجا داریم می ریم بهار؟ _باید برگردیم ویلا. دیگه چیزی نگفت....
بخش دوم خیلی طول نکشید که ویلا رو دیدم. تپش قلبم رفت بالا. تقریبا شروع کردم به دویدن. نیلوفرم مجبور شد سرعتش رو بیشتر کنه. رسیدم به ویلا.. یه نفر وسط حیاد افتاده بود. وقتی دیدمش نفهمیدم چه جوری دویدم سمتش. بهش که نزدیک شدم سرعتم رو کم کردم. رسیدم بهش.. رو زمین دراز کشیده بود با ترس نشستم کنارش. نفس نمی کشیدم. پوستشم به سفیدی گچ بود. بارون سرتاپاش رو خیس کرده بود. اشک دیدم روتار کرد.. صدای نگران هیراد رو شنیدم: بهار؟ نمی دونستم خوشحال باشم یا نه.. با شنیدن صداش،بلند شدم و به سمتش پرواز کردم. خودم رو پرت کردم تو بغلش و شروع به هق هق کردم...
بخش سوم به زور گفتم: هی.. هیراد ....قر.... قربانی امشب. ....ش.... شمسی بود..... صداش نیومد. نمی دونستم از اینکه ما خلاص شده بودیم خوشحال بود یا بخاطر مرگ شمسی ناراحت.. صدای آراد هم اومد. _خداروشکر. شما سالمین؟ از هیراد جدا شدم.. نیلوفر نزدیک شمسی نشسته بود و ما رو نگاه می کرد. معلوم بود گیج شده. آراد هم مثل ما خیس شده بود. انگار دنبال یکی بود. هراسون گفت: پس.. پس نفس... یکم که چشم چرخوند با دیدن شمسی و نیلوفر خشکش زد. با ناباوری داشت نگاهشون می کرد..
بخش چهارم یکم بعد،صدای نفس هم اومد که داشت داد می زدو ما رو صدا می زد: بهار..آراد... هیراد... بهار... کجایین؟؟! آراد دوید سمت جاده و چند دقیقه بعد با نفس برگشت... نفس هم اولش با دیدن ما از خوشحالی زد زیر گریه.. مخصوصا با دیدن نیلوفر،جیغ بلندی کشید. اما وقتی چشمش به شمسی افتاد،شادی از چهرش محو شد. هممون رفتیم دورش حلقه زدیم.. چشماش بسته بود. اصلا فکرشم نمی کردم اون بخواد قربانی شه. قربانی ما.. حس عجیبی داشتم. انگار تو خلا بود.سرد بود اما حس نمی کردم. خوشحال بودم اما نمی فهمیدم. ناراحت بودم اما به روم نمیاوردم. بی حرکت زل زده بودم به شمسی. آراد:یعنی واقعا تموم شد؟ نفس: تموم شد. صدای قدم های یه شخص،توجه هممون رو جلب کرد. برگشتیم دیدیم محمد اومده! نزدیک بود دو تا شاخ بزرگ بالا سرم سبز شه. اون چه جوری اومده بود؟
🕷 ما رو که دید گفت:بهم گفتن می تونم ببینمش.کجا باید برم؟ منظورش سارا بود. هیراد با آرامشی عجیب گفت:دنبالم بیا.. محمد نگاهی به ما کرد و دنبالش رفت.. منم دنبالشون رفتم.بچها هم پشت سرم اومدن.. رسیدیم به حیاط خلوت.بارون کمتر شده بود. محمد داشت آروم آروم می رفت سمت خاکش..نزدیکش که شد،یهو رو زانو هاش نشست. کلاهش رو از سرش در آورد..معلوم بود خیلی وقت بود انتظار اون لحظه رو می کشید سارا رو دیدم..بالای قبرش ایستاده بود. هاله ای از نور دورش رو گرفته بود..آرامش عجیبی داشت.حسش می کردم.داشت با لبخند به محمد نگاه می کرد.. ناخوداگاه زمزمه کردم:سارا به آرامش رسید...الان آرومه.. هیراد:بهتره تنهاشون بذاریم.. مخالفتی نکردیم و برگشتیم. برگشتم و واسه آخرین بار نگاهش کردم..دلم واسش تنگ می شد...خیلی...................! پایان فصل یک ادامه دارد........
🕊 _می تونی چشاتو باز کنی. پلک هام رو با اکراه از روی هم برداشتم. چند بار پلک زدم تا بتونم خودم رو واضح ببینم. به جلو متمایل شدم. خوشگل شده بودم. همونی که توقع داشتم. ساده و شیک. مادرم با خوشحالی اومد پیشم و گفت: مثل ماه شدی بهار. مبارکت باشه. به زور لبخند زدم و گفتم: مرسی مامان. هرکسی که تو آرایشگاه بود اومد و بهم تبریک گفت. از جمله نفس و نیلوفر. می دونستن اصلا خوشحال نیستم. واسه همین اونا هم از ته دل خوشحال نبودن و فقط نقش بازی می کردن. نفس هم خوشگل شده بود. مثل عروسک. نیلوفر هم همینطور. اما خب نیلوفر خیلی خانم تر از ما به نظر میومد. مریم خانم، مادر شخصی که تا ساعاتی دیگه قرار بود به طور رسمی همسرم شه، جلو اومد و با لبخندی مهربون گفت: خیلی ناز شدی عروس قشنگم. انشالله خوشبخت شی....
دوم بخش دوم باز هم با لبخندی زوری بغلش کردم و گفتم: ممنون مریم خانم. هیچ وقت بهش نگفتم مادر. با اینکه چند باری به روم آورده بود. بعد یه ربع بالاخره دورم یکم خلوت شد. نفس اومد پیشم و گفت: بهار تو رو خدا بخند. داری حال ما رو هم بد می کنی. _وقتی خندم نمیاد چه جوری بخندم؟ نیلوفر: ناسلامتی عروسیته. پوزخند زدم و گفتم:هه آره. حس می کنم کفن پوشیدم جای لباس عروس. نفس با حرص زد به بازوم و گفت: دهنتو ببند. انتخاب خودت بود مگه نه؟ بحث رو عوض کردم و گفتم: آراد نگفت کی کارشون تموم میشه؟ نیلوفر سری از روی تاسف برام تکون داد. نفس: زنگ زدم بهش. تا یه ربع بیست دیقه دیگه می رسن. سعی کردم جو رو عوض کنم. گفتم: خیلی خوشگل کردینا. می ترسم منو با شما اشتباه بگیرین. نیلوفر: کم چرت بگو. خودتو دیدی اصلا تو آینه؟ کوفتت بشه که اینقدر خوشگلی...
شب خوبی بود. همه سنگ تموم گذاشتن. پدرم و مادرم بهم یه گوشی جدید و گرون قیمت هدیه دادن. واقعا ممنونشون بودم. بین اون همه آشوب و بی قراری، واقعا به تفریح و جشن احتیاج داشتم. آخر شب که همه رفتن، خواستم به مادرم کمک کنم، اما مانع شد و گفت واسه ی فردا خدمتکار گرفته. وقتی مطمئن شدم خودش هم دست به چیزی نمی زنه، به اتاقم رفتم و مثل جنازه افتادم روی تخت.. اینقدر خسته بودیم که فرصت نشد با پدرم درباره ی تصمیمم صحبت کنم. *** روز بعد،زودتر از شرکت خارج شدم و مستقیم رفتم پیش بابام. اون روز ماشین نبردم تا با خودش برگردم و بتونم باهاش صحبت کنم.