eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
626 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم با صدای رعد و برق یکم از جام پریدم.. نمی دونم چقدر طول کشید که شمسی گفت:بلند شید. بدون اینکه دست هم رو ول کنیم بلند شدیم. _چشماتون رو باز کنین.. چشمامون رو باز کردیم. اولش یکم تار می دیدم اما بعد خوب شد. حس کردم کل بدنم عرق کرده. انگار چند کیلومتر دویده بودم.قبلا هم این حس رو تجربه کرده بودم. نه تنها من،بلکه بچها هم حالت منو داشتن. همه با نگرانی به هم نگاه می کردیم. بین ما تنها کسی که خونسرد بود،شمسی بود. _برید تو یک صف،توی راه خروجی وایسید. هروقت گفتم چشماتون رو می بندین و حرکت می کنین. هیراد:چقدر بریم؟ _وقتش که برسه،چشماتون رو وا می کنین. حالا هم معطل نکنین.. نگاهی به هم انداختیم و رفتیم اول جاده ایستادیم.تو یه ردیف.
بخش سوم یهو باد سردی شروع به وزیدن کرد. چند باری هم رعد و برق زد اما خبری از بارون نبود. صدای شمسی اومد: چشماتون رو ببندین و حرکت کنین. قدم هاتون رو بشمارین. ۱۲۵قدم که رفتین بایستین و چشماتون رو باز کنین. آخرین نگاهو بهشون انداختم. اونقدر تلخ و با حسرت که انگار برای آخرین بار بود.. بغضم رو قورت دادم و نگاهم رو به زور از هیراد گرفتم. شمسی: حرکت کنین.. چشمام رو بستم و حرکت کردم... زیر لب شروع کودم به شمردن قدم هام.. _یک..دو.. سه.. چهار..پنج.. هر قدمی که بر می داشتم خاطراتم با هیراد میومد جلوی چشمم..
بخش چهارم _بیست و پنج... بیست و شیش.. بیست و هفت... مادرم.. _سی و نه.. چهل... چهل و یک.. پدرم.. _چهل و هفت .. چهل و هشت.. نفس و نیلوفر.. _هفتاد و یک.. هفتادو دو... هفتاد و سه.. بچه های دانشگاه.. _نودو چهار.. نود و پنج... نود و شیش... سارا.. _صد و بیست و یک.. صدو بیست و دو.. صد و بیست و سه.. صدو بیست و چهار... آخرین قدم رو با مکث برداشتم.. _صد و بیست و پنج... وایسادم. هیچ صدایی نمیومد... انگار هیچ کس اون اطراف نبود. یهو صدای رعد و برق اومد.
بخش پنجم وایسادم... هیچ صدایی نمیومد... انگار هیچ کس اون اطراف نبود. یهو صدای رعد و برق اومد. پشت بندش هم بارون گرفت.. می ترسیدم چشمام رو باز کنم. دستام رو مشت کردم. نفس عمیقی کشیدم و آروم لای پلکام رو باز کردم.. یکی داشت میومد سمتم.. می لنگید.. دقت کردم دیدم نیلوفره... خودش بود.نیلوفر واقعی! با شوق دویدم سمتش و صداش زدم: نیلوفر.. منو که دید وایساد. خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زیر گریه. اونم بغلم کرد و همراهم گریه کرد. معلوم بود کلی حرف داره اما گریه امونش نمی ده با گریه گفتم: خدایا شکرت. خداروشکر که برگشتی. خیلی خوشحالم خیلی.