eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
619 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم خیلی طول نکشید که ویلا رو دیدم. تپش قلبم رفت بالا. تقریبا شروع کردم به دویدن. نیلوفرم مجبور شد سرعتش رو بیشتر کنه. رسیدم به ویلا.. یه نفر وسط حیاد افتاده بود. وقتی دیدمش نفهمیدم چه جوری دویدم سمتش. بهش که نزدیک شدم سرعتم رو کم کردم. رسیدم بهش.. رو زمین دراز کشیده بود با ترس نشستم کنارش. نفس نمی کشیدم. پوستشم به سفیدی گچ بود. بارون سرتاپاش رو خیس کرده بود. اشک دیدم روتار کرد.. صدای نگران هیراد رو شنیدم: بهار؟ نمی دونستم خوشحال باشم یا نه.. با شنیدن صداش،بلند شدم و به سمتش پرواز کردم. خودم رو پرت کردم تو بغلش و شروع به هق هق کردم...
بخش سوم به زور گفتم: هی.. هیراد ....قر.... قربانی امشب. ....ش.... شمسی بود..... صداش نیومد. نمی دونستم از اینکه ما خلاص شده بودیم خوشحال بود یا بخاطر مرگ شمسی ناراحت.. صدای آراد هم اومد. _خداروشکر. شما سالمین؟ از هیراد جدا شدم.. نیلوفر نزدیک شمسی نشسته بود و ما رو نگاه می کرد. معلوم بود گیج شده. آراد هم مثل ما خیس شده بود. انگار دنبال یکی بود. هراسون گفت: پس.. پس نفس... یکم که چشم چرخوند با دیدن شمسی و نیلوفر خشکش زد. با ناباوری داشت نگاهشون می کرد..
بخش چهارم یکم بعد،صدای نفس هم اومد که داشت داد می زدو ما رو صدا می زد: بهار..آراد... هیراد... بهار... کجایین؟؟! آراد دوید سمت جاده و چند دقیقه بعد با نفس برگشت... نفس هم اولش با دیدن ما از خوشحالی زد زیر گریه.. مخصوصا با دیدن نیلوفر،جیغ بلندی کشید. اما وقتی چشمش به شمسی افتاد،شادی از چهرش محو شد. هممون رفتیم دورش حلقه زدیم.. چشماش بسته بود. اصلا فکرشم نمی کردم اون بخواد قربانی شه. قربانی ما.. حس عجیبی داشتم. انگار تو خلا بود.سرد بود اما حس نمی کردم. خوشحال بودم اما نمی فهمیدم. ناراحت بودم اما به روم نمیاوردم. بی حرکت زل زده بودم به شمسی. آراد:یعنی واقعا تموم شد؟ نفس: تموم شد. صدای قدم های یه شخص،توجه هممون رو جلب کرد. برگشتیم دیدیم محمد اومده! نزدیک بود دو تا شاخ بزرگ بالا سرم سبز شه. اون چه جوری اومده بود؟