#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_53
لبم رو گزیدم تا خندم نگیره.
دیوونه بودم!
صداش از پشت سرم نمیومد.
یه لحظه ترسیدم.
چرخیدم دیدم هیچ کس پشت سرم نیست.
قلبم داشت وایمیساد.
آب دهنمو قورت دادم و صداش زدم:هیراد؟!
یهو یکی دم گوشم آروم گفت:من اینجام.
جیغ بلندی کشیدم و از پله ها دویدم پایین.
نزدیک پله های آخر بودم که نمی دونم چی شد حس کردم رو هوام.
تا چشامو باز کردم با شکم اومدم رو زمین.
کل بدنم تیر کشید.
هیراد بلند بلند می خندید و من تو اون وضعیت نمی دونستم باید چی کار کنم.
بخندم،از درد گریه کنم،فحشش بدم،داد بزنم...!
با آخ ا اوخ خودم رو جمع و جور کردم و نشستم.
برگشتم سمتش دیدم روپله ها نشسته و هنوزم رگه هایی از خنده تو صورتش هست.
تا حالا خنده ی واقعی و از ته دلش رو ندیده بودم.
دردی که توی دل و قفسه ی سینم پیچیده بود باعث شد جوش بیارم و بگم:
فکر می کنی خیلی با نمکی؟
اگه جاییم می شکست کی جوابگو بود؟
حتما تو.
خندش رو خورد و دوباره جدی شد:
حالا که چیزیت نشد.
دفعه ی آخرت باشه با بزرگترت اینجوری حرف می زنی.
دفعه ی بعد بدترش سرت میاد.
_یه جوری می گه بزرگتر انگار چند سالشه.
از بس همه جلوت دولا راست شدن هوا برت داشته عمو جون.