•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۵ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد. حامد: داوود داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟ حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش داوود: یاخدا.با..باش. حامد: تلفن رو قطع کردم. سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد. بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت. نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺 حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه. با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم. آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه. دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه. دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم. برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم. رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود . لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت. نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره. نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم. حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم. خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم‌.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت. داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی. رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنم‌لبخندی زدم و چشمام روبستم. حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن. خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺 رسول:تو پیشم باشی خوبم. نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم. رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم. داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم. آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم. ♡♡♡ پ.ن.تب شدید 🥺 پ.ن.حال بد رسول💔 پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲 https://eitaa.com/romanFms