#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت25
مهدیه : رسول بیحال بیحال تر میشد از چند ساعت پیش خونریزی 🩸 که داشت بیشتر می شد نگاهی به بیرون کردم برف بیشتر شده بود سردی هوا تو استخوان هات نفوذ میکرد
زیر پنجره تو اتاق نشسته بودم به زندگیم فکر میکردم یاد روز هایی که قبلاً باهم داشتیم روزی که فهمیدم دوتا فسقلی تو راهی داشتم روزی به دنیا اومدن ای کاش زمان برمیگشت عقب دوباره تکرار می شدن ..........
دیگه اون قضاوت های بی جا اون باور های اشتباه درباره عکس های که رسول پیش من بد جلوه دادن نبود
یک لحظه احساس کردم صدای شدید تیراندازی میاد دراتاق محکم باز شد چهره یه پسر قد بلند هیکلی تنومند اومد سمتم روسریم محکم تو دستش گرفت سمت خودش اسلحه اش ماشه اش کشید سمتم گذاشت زیر گردنم دقیقاً روی شاهرگ
🖇️(محمد): با وردمون به داخل محوطه تیراندازی ها شروع شد با بمب های دود زا همه اومدن بیرون انگار صدای فریاد میومد با داوود و فرشید رفتیم سمت صدا در بسته بود اسلحه گرفتم سمت قفل با چند تا تیر قفل شکست با داوود با پا محکم کوبید در کاملا باز شد روی سر مهدیه خانم اسلحه گرفته بود
اسلحه رو بزار پایین سریع...........
ناشناس: کور خوندی میخوام کارش تموم کنم
یک.........دو..............سه.............
مهدیه: چشمام بستم با صدای گلوله تمام بدنم یخ کرد ولی احساس نکردم چیزی بهم خورده باشه با صدای آشنا چشمام باز کردم
محمد: مهدیه خانم خوبید ؟؟
مهدیه: خوبم
فرشید : مهدیه خانم رسول کجاست پیش شما بود ؟؟
مهدیه: رسول 😢 اونجاست 👈😢
محمد: نگاهی به بیرون از پنجره کردم انگار وزنه به پاهام آویزون کردن توان رفتن نداشتم اون لحظه رو ببینم فرشید دستم گرفت آروم رفتیم بیرون مهدیه خانم پشت سرمون میومد کنار میله وایسادم نگاهی به بالا کردم صورت رسول قرمز شده بود از کنار میله ها خون 🩸 چکیده میشد همه تو محوطه جمع شده بودن سعید داشت زنجیر پایین میکشید رسول کم کم آوردن پایین
تو بغلم گرفتمش رسول داداشی چشمات باز کن
سعید: رسول بلند شو حرف بزن تروخداااااا
محمد: بدن رسول سرد بود صورتش قرمز شده بود
آمبولانس چی شددددددد
چشمات باز کن نرووووووو تنهامون نزار ترو جون محمد
بلند شوووو بدون تو مرگ برامون بهتره
محمد: چشمای یخ زده رسول آروم آروم باز شد باز کردی چشماتو داداشی
د.ا.و.و.د .م.ر.ا.ق.ب .م.ح.م.د .ب.ا.ش .ن.ز.ا.ر .غ.ص.ه.ب.خ.و.ر.ه
داوود: خودت هستی داداشی مراقبش هستی نگو که میخوای بری
محمد : رسول دستش اوردنزدیک صورتم میخواست لمسش کنه که بی جون افتاد روی زمین
فرشید: وسط حیاط مدرسه بودم با صدای بلند داوود مواجه شدم داد میزد رسول
اسلحه از دستم افتاد نزدیکشون شدم
قطره های اشک روی صورتم میریخت داوود رسول تنهام گذاشت ؟
داوود : 😭😞
مهدیه : رسول تورو جون مانی بلند شو نگو که رفتی مثل مانیا تنهام گذاشتی بلندشوووووو نزار حسرت یه عذرخواهی به قلبم ❤️ بمونه 😭 💔
محمد: رسول داداشی تو بری من دیگه قوی نیستم پس بلندشو محمد تنها نزاااااااار بدون تو محمدی وجود نداره بلند شو
داوود : حرف های محمد تمام حسی که به رسول داشت میگفت گریه همه رو بیشتر میکرد
🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼🖇️🌼
🍂پ.ن1*:تنهایی................💔😭