ت ، گفت: حتما شوهر کرده! همه زدیم زیر خنده.
قمر اخمی کرد و نسیم را چپ چپ نگاه کرد: وا، تو یاد بگیر! بعد خودش هم زد زیر خنده!
چند شب به همین منوال سپری شد. زن ها درد دل های چند وقت را به هم می گفتند. هر کدام حکایتی داشتند و خیلی خوش می گذشت. حسابی سرگرم شده بودم. چندین خواستگار پولدار و خوب برایم پیدا شده بود.
روز ششم یا هفتم که مادرم بر خلاف روزهای دیگر خودش بیدارم کرد.
«بلند شو، می خوایم بریم.»
لای پلک هایم را به زور باز کردم: کجا؟
« تو پاشو تا بگم.» و ملافه را از رویم کنار زد.
بلند شدم و نشستم: خوب، بگو دیگه.
مادر خنده ای کرد و گفت: می خوام سری به مادربزرگت بزنم.
منگ بودم. فقط ابی به صورتم زدم و حاضر شدم. از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نیم ساعتی کشید تا رسیدیم. همان در قهوه ای اما کهنه تر.
مادر بی خبر امده بود. زنگ زدیم و در باز شد. خانه شان اپارتمانی بود چهار طبقه، که ماردبزرگم در طبقه دوم زندگی می کرد و با خاله ترشیده ام تنها بودند. بالا که رفتیم، در ورودی باز شد. خاله مهری چشمش که به مادر افتاد چنان جیغی کشید که گفتم مامان مهین پس افتاد. مادر و خاله مهری یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک مجال حرف زدن نمی داد. مادربزرگ حمام بود. صدا زد: مهری چی شده؟
خاله که صورت غرق اشکش را پاک می کرد، جواب داد: هیچی، زودتر بیا بیرون.