یکنی.مرد نیستی که بفهمی چه حسی داره خیانت دیدن و خورد شدن.همش دلم‌میخواست تلافی کنم و خودمو خالی کنم.نمیدونستم چطور تا اینکه یادم افتاد یه خواهر بزرگ تر داشت.با خودم گفتم اگه ببینه من رفتم خواستگاری خواهرش عجیب میسوزه.همین کارو کردم‌.اون شب تو خواستگاری اولین بار بود میدیدمت.با تصوراتم‌متفاوت بودید‌.هم تو هم خانوادتون.چیزی که من از نهال دیده بودم خیلی متفاوت تر از حیا و حجاب شماها بود.اونشب وقتی حال نهالو دیدم انگار جری تر شدم.ادامه دادم و ادامه دادم.دقیقا شب عقد پشیمون شدم ولی دیگه دیر بود.اسمامون تو شناسنامه ی هم بود.اصلا قرار نبود انقدر پیش برم ولی رفته بودم!یه اسم گذاشته بودم تو شناسنامه ی خودم و خودت.بعدش هرچی سعی کردم کنار بکشم دیدم نمیشه.دلم واسه تو میسوخت.دلم واسه خودمم‌میسوخت.بعدشو خودت میدونی.هی سعی میکردم نزدیکت نشم که عذاب وجدانم بیشتر نشه.هرچی بیشتر بهم خوبی میکردی بیشتر حالم از خودم بهم‌میخورد.هرچی بیشتر تو خانوم بودی من بیشتر حس میکردم لاشیم.بعد عقدمون پیامای نهال شروع شد.ازش کینه داشتم ولی اون بلد بود چطور نرم کنه اون کینه رو.ولی خدا شاهده مدام یادآوری میکردم بهش من زن دارم.ازش میخواستم ازم فاصله بگیره.قبول دارم خودمم کوتاهی کردم.باید جدی تر میبودم ولی نبودم.اونروزی که تو اومدی و نهالو تو خونمون دیدی...!)اینجای حرفاش مکث کرد.چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش.بعد یکم نفس عمیق ادامه داد:_(نمیدونم‌نهال کلید خونه رو از کجا داشت.من‌شرکت بودم میدونستم توام بیرونی و خونه نیستی.نهال بم زنگ زد و گفت برم خونه.گفت تو خونه نیستی و اگر نرم وایمیسه تا تو بری و همه چی رو بهت میگه.ترسیده بودم.از اینکه تو بفهمی من چه کاری با تو و زندگیت کردم.با عجله رفتم خونه و با کلی گلبرگ و شمع و یه فضای آروم مواجه شدم.با حرفای نهال و رفتاراش همه چی یادم رفت.مست کردیم.نهال میگفت تا شب برنمیگردی و من تو عالم مستی نمیتونستم درست فکرکنم.ولی قسم‌میخورم کاری که بخواد منو شرمنده ی تو بکنه نکردم.بعد رفتنت مستیم پرید.فهمیدم چیکارکردم.از خجالت و شرمندگی گذاشتم و رفتم.وقتی برگشتم و باز تو خوب و مهربون بودی شرمندگیم بیشتر شد.دلم‌میخواست بهت توجه کنم.