پارت ۲۱ ترسیدم و گفتم باشه تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن ، زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل چشمش و باز کرد و با خنده بهم اشاره کرد که برم کنارش دراز بکشم ، رفتم و کنارش نشستم . گفت :چرا نمیای بغلم؟ گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟ گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم ستاره ازم ناراحت نشو لیلا من و هم دوس نداره بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه ، میخام پول بهش بدم که دست از سرم بردار فقط یکم دیگه تحمل کن بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم . سرمو پایین انداختم و بهش گفتم : اما حسن خان زری زنِ خوبیه ،مهربون ومظلومه . گفت نه گول ظاهرش رو نخور اون مار خوش خط و خال جاسوس لیلا بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به عشق ما پی ببره ... این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته شریک تمام رازهام کردم ... نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه ؟ که صدای در اتاق اومد ... در باز شد و زری اومد داخل ، گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم .. حسن خان گفت : برو زری مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه زری گفت :چشم و در و بست و رفت من که خوشحال بودم تنها شدیم رفتم توی بغل حسن و بهش گفتم : حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست . سرمو انداختم پایین . با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم. تو چشماش نگاه کردم ،وقتی زل میزدم توی چشماش زبونم قفل میشد اما ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه ی شوم کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن ، بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم ... تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟؟؟ نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم و زود تر به خاستم میرسیدم ولی من تو رو انتخاب کردم چون عاشقت شدم ،خداروشکر تو رو هم عاشق خودم کردم ... بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ... پارت ۲۲ خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه عشقم ، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم . رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید دستمو گرفت و رفتیم توی خونه ، آخر شب شده بود حسن با شیطنت گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد .... اون شب هم جز بهترین خاطراتمون شد و من فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ... زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ... تنها امیدم توی زندگی شده بود . میرفتم توی اتاق لباساشو بو میکردم ... سعی میکردم کمتر از عشقمون به زری بگم اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ... یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه رفتم حموم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد خیلی نگران شده بودم اما دستم به جایی بند نبود... نباید به روی خودم میاوردم‌ اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به عشقم به حسن اعتراف میکردم .... یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم و اون محکم بغلم کرده بود اصلا حواسمون به زری نبود انقد توی بغلش گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و عاشق خودت کردی وابسته خودت کردی حالا اینجوری تنهام میذاری حسن خیلی رسمی ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ...بلندم کرد و رفتیم توی اتاق انقدر دلداریم داد تا خوابم برد وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ... خوشحال بودم که تنهاییم ذوق داشتم هرکاری میکردم واسه کنارش بودن .... حسن کنارم بود کمکم میکرد ‌... پارت ۲۳ دیدیم که زری برگشت خونه بعید بود برگرده واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟ گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ... روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ... من و حسن کنار هم غذا خوردیم وسط غذا هرچند لحظه یه بار بوسم میکرد و من دلم غش میرفت واسه محبتاش لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گری