اونم زود پاشد و رفت
حسن جلوی چشمام پاشد و رفت و گفت : زود برمیگردم .
کاش نمیرفت و تنهام نمیذاشت خیلی دلم گرفته بود
همیشه به این فکر میکردم که چرا مامانم حتی یکبار سراغمو نگرفت وگرن این بلاها سرم نمیومد ....
تقریبا شب شده بود و دل نگرون حسن بودم ، از زری عصبانی بودم و منتطر بودم برگرده تا باهاش حرف بزنم .
صدای در اومد رفتم و در و باز کردم اما مادر حسن رو پشت در دیدم همراهش پیرزنی بود که تا بحال ندیده بودمش ، بهشون سلام کردم و بهشون تعارف کردم ...
از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل و نشستن توی پذیرایی
مادر حسن رو بهم گفت : دعا کن باردار باشی ، خان گفته اگه باردار بودی ببریمت و این نه ماه رو پیس خودمون زندگی کنی تا بتونیم مراقبت باشیم .
استرس بدی گرفتم نمیدونستم دعا کنم باردار باشم یا نه .
مادر حسن رو به پیرزن گفت : ننه کلثوم پاشو معاینه ش کن که اگه باردار بود مژدگونی خوبی پیشم داری .
پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق آماده شو تا معاینه ت کنم .
پاشدم و رفتم توی اتاق نمیدونستم باید چیکار کنم وقتی ننه اومد داخل رو بهم گفت : هموز که نشستی پاشو دیگه آماده شو ،
هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .