ستش و گرفتم و گفتم :
بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
دست علی و گرفتم و رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،،،رفتارت درست نبود ها برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی پس لطفا حمایتش نکن ، الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضااینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومد ،،،
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
قسمت ۵۴
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد حالم بهم خورد دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل حس میکردم کسی پشت سرمه اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم در زدم علی که در و باز کرد کشیده ی محکمی زد زیر گوشم و گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم وچشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره خیلی نگرانت شدم دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم دیگه نمیتونم اینجا باشم نمیتونم عمو رو تحمل کنم
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی باشه میریم ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی
گفتم :باشه شاید واست خوشایند نباشه ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش چیز زیادی نداشتیم اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق
قسمت ۵۵
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه یی دیدم برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره
بالاخره رسیدیم خونه وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد عشق میکردم که کنارم بود حس میکردم حسن کنارمه.
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم مثل خانمای شهری شده بودم خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی او