قسمت ۴۱
صدایش را لطیف کرده:کتی خیلی دوستت دارم خیلی.اگر تف هم توی صورتم کنی دست بردارت نیستم.تا آخر دنیا التماس میکنم.دستهایم را گرفت سردم بود.فقط نگاهش میکردم.دوباره ادامه داد:کتی جون دوست داری اینجا زندگی کنیم یا آلمان؟هر چی تو بگی همونه.
دستهایم را کشیدم رویم را برگرداندم .او نیم رخ مرا میدید.گفتم:سروش دختر برای تو زیاده.چرا اینقدر بمن اصرار میکنی؟
عصبانی شد:اه لعنت به من بلند شو بلند بهتره برویم.
دوباره گفتم:من قدص ناراحت کردنت رو ندارم فقط میان حرفم دوید: فقط عادت کردی حالمو بگیری. نق بزنی، سر کوفت بزنی.
بلند شدم . مانتوم را با دست می تکاندم که سروش داد زد: کتی!
سرم را بالا کردم: چیه؟ ترسیدم.
- یعنی واقعا بریم؟
باور کرده بود که من هیچ علاقه ای به او ندارم. پسره سوسول. دهانم باز مانده بود: خوب، تو گفتی.
جلوتر راه افتاد. اخم کرده بود. گاهی نوک پا محکم سنگ های جلویش را پرت می کرد. زیر لب غر می زد . به خودش بد و بیراه می گفت و من مثل بچه اردک دنبالش می رفتم.
ان روز سکوت و قهر بین من و سروش جای گرفت. به خانه امدم. مامان امده بود خانه مامان مهین. برای من پیغام گذاشته بود اگر خواستم برم انحا. از خدا خواسته حمام کردم. لباس پوشیدم و راهی خیریه شدم. یه هفته بود که نه از مهدی خبری بود و نه از عمه ملوک. رسیدم و ی راست در اتاق مهدی را زدم. صدایش بلند شد: بفرمایید.
با لبخند در را باز کردم. انتظار هر کس را داشت جز من.
- سلام.
خیره بود: سلام خانم، از این طرفا!
سرحال ، بدون تعارف او، روی صندلی روبه رویش نشستم. مقاله را روی میزش گذاشتم: ترجمه کردم اقای موسوی. امیدوارم خوب باشه.
- البته حتما همین طوره.
زیر و رویش را نگاه می کرد. مردانگی اش لذت بخش بود. حتی حرف زدنش هم مثل بچه سوسول ها و پسرهای وقیح نبود. جسارتم گل کرده بود. سرم پایین بود و نوک کفش هایم را نگاه می کردم. گفتم:اقا مهدی، فکر کردید؟
- راجع به چی؟
- پیشنهادم. من خیلی فکر کردم. اصلا احساساتی تصمیم نگرفتم. به خدا بچه هم نیستم.
- دختر خوب. من اصلا موقعیت ندارم که نه به تو فکر کنم و نه به هیچ دختر دیگه ای.
- خوب، حالا فکر کنید. چه اشکالی داره؟ بالاخره دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
خندید. از ته دل خندید. خیلی با جسارتی. باشه، خوب، بگذار فکر کنم. اجازه می دی؟
این بار من خندیدم: با اجازه بزرگترا بعله.
بلند شدم و تک شاخه گل مریمی را که خریده بودم روی میزش گذاشتم. تا گذاشتم گفت: نه، اونقدرا هم بچه نیستی.
گل را برداشت و نگاهش کرد: سیاست هم داری.
وجودش اارمش داشت. ای کاش می توانستم جلدش کنم و برای همیشه در ارامش بمانم. خداحافظی کردم و امدم.
قسمت ۴۲
من به خانه مامان مهین نرفتم و مادر هم نیامد. کنار عزیز خوش می گذشت. با نسیم بیرون رفتیم، خرید می کردیم. اما همه حواسم به مهدی بود. یعنی چه تصمیمی می گرفت؟ ایا واقعا فکر می کرد یا مرا سر کار گذاشته بود؟ نسیم که قند در دلش اب می کردند. روی پا بند نبود. مدام از امیر می گفت. فلان لباس را برای نازمدی بخرم. فلان کار را بکنم. دور روز گذشت و روز سوم زنگ زد و من به مراد دلم رسیدم. عزیز صحبت کرد و بعد به ما خبر داد که مادر اقا مهدی بود. فردا اش رشته نذری دارند و همه ما را دعوت کردند. کلی هم اصرار کرد که : عروس و نوه ات را هم که از المان امده اند با خودت بیاور.
هیچ کس نمی دانست. اما تا عزیز گفت شصتم خبردار شد. پس مهدی فکر کرده بود و لابد به مادرش پیشنهاد داده بود. یا شاید خوساته اول حاج خانم ببیند بعد....وای خدا. قلبم تند می زد، دست و پایم می لرزید، تا فردا چطور صبر کنم. یعنی مرا قبول می کردند؟ مادرم بعدازظهر امد. ان هم فقط به حرمت عزیز. عصر با نسیم به ارایشگاه رفتم و موهایم را کمی کوتاه و مرتب کردم. البته برای همه کمی تعجب داشت. سرحال بودنم به وضوح مشخص بود. صبح لباس مناسبی پوشیدم و ارایش هم کردم. البته خیلی ملایم و از نسیم خواستم تا چادری بدهد که سرم کنم.
چشم های نسیم داشت از حدقه بیرون می زد. گفت: چی گفتی؟
خندید: گفتی چادر می خواهی سر کنی؟؟
قیافه جدی گرفتم : اره، خوب اونجا همه غریبه اند. ابروی عزیزه دیگه. بده؟
نسیم حیرت زده چادری برایم اورد که شکر خدا کش داشت. جلوی اینه چادر را سر کردم. قامتم را سر تا پا پوشاند. چهره ام برایم بیگانه بود. وقتی پایین رفتم مادر با چنان خشمی سراپایم را نگاه کرد که از ترس لرزیدم. عزیز خندید: مادر چه خوب شدی، چقدر بهت می یاد.
مادرم با حر گفت: چطور یک شبه با حجاب شدی؟
هول شدم. گفتم: بابا دیدم بده، زشته. همیشه که نیست. یک دفعه میریم خونه مردم. خوب میگن نوه حاج صادقه دیگه. بالاخره رو ما یه جور دیگه فکر می کنن. آبرومونه.
مادر با تعجب ابروانش را بالا داد: والا چی بگم. مرموز شدی.
قسمت ۴۳
و راه افتادیم. حوالی سهروردی بودیم که در یک فرعی پیچیدیم. به خانه نسبتا قدیمی با اجر بهمنی پهن رس