قسمت ۱۰۷
چند دقیقه بیشتر نبود که وارد پارك شدند. صداي آشنایی تعجبش را برانگیخت. برگشت و در کمال حیرت دید
اشتباه نمی کند و شیما مشغول گفتگو با سپیده است. سپیده تازه متوجه رها شد و ابرویش بالا پرید.
- وا! سلام رها. تو این جا چی کار می کنی؟
دست هم را فشردند و رها گفت:
- با دوستان اومدیم. تو چی؟
- من با دخترخاله هام بودم. حالا بعدا واست میگم.
همان موقع شیما قدمی نزدیک تر آمد.
- گفتم قبلا دیدمت رها. نگو با سپیده دیدمت.
- کجا که من یادم نمیاد؟
سپیده مداخله کرد.
- شیما دخترخاله رکساناس. تو پاساژ آینه همو دیدیم. تولد منم اومد. یادت اومد؟
تکه هاي پازل داشت کنار هم جفت و جور می شد. رکسانا، شیما، تولد سپیده و سورن! واي نه! از این بدتر نمی
شد. رنگ که از رخ رها پرید، چشم هاي سپیده هم در اطراف به دو دو افتاد. انگار دنبال کسی می گشت. شیما
حتما سورن را هم به یاد داشت، چون در آن خرید با هم بودند. سرش داشت گیج می رفت. سپیده هم با خبر از
ماجرا حالش دست کمی از رها نداشت. با این حال سعی کرد سر رشته در رفته کلام را به دست گیرد تا از نگاه
پر سوال شیما در امان بمانند.
- این رها همیشه گیج می زنه. یادت نیومد؟
صداي رها خفه به گوش رسید.
- چرا، چرا یادم اومد. چه خوب یادت مونده شیما.
شیما با لبخند گفت:
- یکی از ویژگی هام همینه. اگه واسه یه لحظه هم کسیو ببینم محاله مرتبه بعد ببینمش و یادم نیاد. تو هم
استثنا بودي. خب دو سال پیش صورتت بچه گونه تر بود. ازدواج خیلی تاثیر میذاره. واسه این بود شک کردم و
...
قسمت ۱۰۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
یک لحظه شیما مکث کرد و چشم هایش جمع شد. انگار موضوع تازه اي یادش آمد که نگاهش بین رها و
سپیده چرخید. قلب رها داشت از کار می افتاد. حدسش هم درست بود. شیما سورن را هم به خاطر داشت، اما
دقیقا نمی دانست همراه کدام یک از دخترها بود.
- اون روز یه آقایی باهات بود سپیده. بند به پاش بستی یا نه؟
انگار یکی محکم به سینه رها کوبید و چشم هاي سپیده رنگ و حالت خاصی گرفت.
- با من؟ کی؟
شیما لب هایش را جلو داد.
- وا! همون روز که با رها دیدمتون دیگه. یه آقا خوش تیپه باهاتون بود که دست به سینه عقب وایستاده بود و
تماشامون می کرد و ...
- سورنو میگه سپیده!
چشم هاي سپیده دیدن داشت.
- میزگرد گذاشتید؟
آمدن دیانا به این آشفته بازار آخرین چیزي بود که رها خواست، ولی آمد. خیلی زود به سپیده معرفی شد و شیما
خندید.
- رها بهتر یادشه ها!
سپیده نگاه معناداري به رها کرد و گفت:
- تورمون پاره بود بندو آب دادیم.
شیما دست هایش را به هم زد.
- اي جان! آدرسی، تلفنی چیزي ازش نداري؟ طناب ما محکمه لامصب!
لبخند تلخی به لب رها و حتی سپیده آمد.
- بیخیال شیما جون. از این کیسا زیاده.
- خوشم میاد هنوز روش غیرت داري.
میان این کلام هاي در رفت و آمد نبض هاي رها یکی در میان می زد. نمی دانست بابت چه، اما راضی بود و
نبود و دلش درگرو ساعتی دیگر بود.
ساکت کنار سپیده راه افتاد. سپیده دستش را گرفت.
قسمت ۱۰۹
رنگت مثل گچ شده بود ضایع!
ضایع! کم ترین واژه اي که لایقش بود.
- یه ساعت دیگه میرم ببینمش.
- با وجود این جغدي که می پادت؟ آخه تو عقل داري رها؟ هر کی گفت دنبالم بیا باید عین جوجه اي که
دنبال ننه ش میره پشتش راه بیفتی؟ نمی گی سر از کارت دربیاره که ...
- سهیل خواست باهاش باشم. نمی دونم دیگه چی درسته، چی غلط! فقط باید سایه سورن از رو سر زندگیم
کنار بره.
نگاهی به ساعتش انداخت. این بار نباید دیر می شد. نباید رد می شد.
- بیا بریم سپیده.
تا سپیده به خود بجنبد رها دستش را بالا گرفت و گفت:
- دیانا جان! من با سپیده میرم کار دارم. به سهیل گفتم خودم بر می گردم.
دیانا نزدیک آمد.
- می خواي باهات بیام؟
- ممنون با سپیده میرم خونه شون، از اون جام آژانس می گیرم یا ... نه، زنگ می زنم سهیل بیاد.
دیانا با لبخند دستش را فشرد.
- ممنون که اومدي.
- ممنون از شما. خیلی بهم خوش گذشت.
- پس دفعه بعد پیش پیش با سپیده دعوتی.
لبخند زورکی لب هایش را کج کرد.
- حتما! بازم مرسی. به همگی سلام برسون.
- تو هم پسر عموي گل ما رو ببوس!
فرناز گفت:
- مدلشو مشخص کن دفعه بعد جاي خالی بپرسیم.
صداي خنده شان بلند شد و دیانا خاك تو سري نثار فرناز کرد و دست پشت رها گذاشت.
- اینا بی شعور و شوهر ندیده ان دیگه. برو به کارت برس عزیزم.
ا
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh