قسمت ۱۱۳ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh انگشتان رها روي دستکشش سرخورد و دست چپش مقابل چشم هاي مرد مبهوت مقابلش بالا آمد. حلقه تعهدش به سهیل بند دل و غرور مرد مقابلش را پاره کرد و صداي آرامش ناقوسی بر سر او کوبید. - ازدواج کردم. رگه هاي سرخ درون سفیدي چشمان سورن تکثیر شد و نگاه همیشه سبزش رنگ شب شد. انگار از پنجره به طوفان نگاه کرد. انگار کبود می شد. انگار داشت می مرد. قفسه سینه رها تند تند حرکت می کرد. چه مرگش بود! چه چیزي روي سینه اش کوه شد و به بند کیفش چنگ انداخت فرار کند که سورن بازویش را کشید و تقریبا روي صندلی پرت شد. ترسید. لرزید و نگاهش میخکوب چشمان کبود او شد. - این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ فکر کردي من خرم؟ اینم بازي جدید حاج باباي محترم و ... با بغض و ترس کمی عقب رفت. - بس کن سورن. تو حق نداري به خانواده من توهین کنی. سورن دست هایش را بالا نگه داشت. انگار می خواست تظاهر به خونسردي و آرامش کند یا نه دنبال تظاهر به آرامش می گشت. - خیلی خب، خیلی خب، معذرت می خوام. حق با توئه. زده به سرم دارم چرت و پرت میگم. مثل تو که مزخرف تحویل من دادي، خب؟ صداي رها میان بغض و دلهره گیر کرد. - حقیقت زندگی من مزخرف نیست. دروغ نیست. من ... - حرفشو نزن رها. می دونی من دیوونم. اشک هاي رها سرازیر شد. - من ازدواج کردم. شوهرمم دوست دارم. من ... - تو غلط کردي! با دادي که سورن زد هق هقش به سکسکه مبدل شد و با واهمه به او زل زد. نگاه هاي اطرافیان در آن دقایق تنها چیزهایی بود که بی اهمیت بود. دلش می خواست فرار کند. دلش یک آغوش امن می خواست. دلش سهیل را خواست. چقدر سورنی که روزي همه خواهشش بود غریبه بود. ناآشنا بود و ... برخاست و قدمی پا پس کشید. قسمت ۱۱۴ همین که گفتم. واقعیت همینه. عاشق شوهرمم. تو هم دست از سر زندگیم بردار. تو رو خدا دیگه سراغمم نگیر. قدم هایش را مقابل چشم هاي حیرت زده او عقب می کشید و حرف هایش را زد. بعد هم به دنبال دست محکم و راهنمایی غیبی قدم هایش تند شد و به سمت در خروجی دوم رستوران دوید. دوباره سکسکه اش شده بود هق هق. دوباره راه و بیراهه شبیه هم بود. دوباره گیج خواستن و نخواستن بود و دوباره اشک بود که راه نگاهش را تار کرد. مه تمام چشمانش را گرفت. مثل زندگیش که در مهی غلیظ داشت فرو می رفت این میان. در ضربه هاي پراکنده نبض احساسش، سهیل بیشتر پا می کوبید تا سورنی که چند دقیقه پیش کنارش بود. چقدر دوید، نمی دانست! نفسش داشت تمام می شد. سپیده را دید. خواست نفس بگیرد که دیوار تمام قد یک انسان تمام سرعتش را به صفر رساند و اگر دست به کاپوت ماشینی نمی انداخت الان صاف در آغوشش بود. چشم هاي ترسیده و خیسش که بالا کشیده شد قلبش براي ثانیه اي ایستاد و نتیجه اش شد بازدمی پر لرز چند مرحله اي از سینه اش. چشم هاي مه گرفته و سرخ سورن همه چیز را به بدترین نحو ممکن به صورتش کوبید. با تک قدم او دو قدم عقب رفت و سپیده به طرفشان دوید. - سورن واسم دردسر درست نکن. بذار برم! چشم هاي سورن تنگ شد. دست ها و شانه هایش بالا افتاد. - بري؟ کجا؟ به همین سادگی؟ بعد این همه بدبختی که دوباره کشیدم و ... - من مجبورت کردم؟ - مگه بابات بدبختیمو به روم نکشید؟ مگه بی کس و کاریمو به روم نکشید؟ رفتم اونی بشم که زبون حاج رضا رو ببنده. که نتونه بگه تو لایق آوردن اسم دختر منم نیستی. که ... - تصمیم خودم بود، ربطی به بابام نداشت. - پس من چی؟ هان؟ از داد او دست روي گوش هایش گذاشت و سپیده نفس زنان سر رسید. - چه خبرته سورن؟ داري سکته ش میدي؟ سورن به سمت او انگشت تهدید کشید. - تو ساکت شو! تویی که شدي شریک دزد و رفیق قافله. قسمت ۱۱۵ رنگ چهره سپیده کبود شد. - من بهت گفتم نمی خواد ببینتت. نگفتم؟ رها گیج تر از آن بود که به مکالمه آن ها اهمیت دهد. با کف دست اشک هایش را کنار زد. - حق داري ناراحت باشی سورن. من معذرت می خوام. بابت تمام اون دو سال! همون روزایی که پا به پات اومدم و تلاش کردم ولی نشد. سرنوشت نذاشت. من مقصر نیستم. من ... سورن چنگی میان موهاي انبوه و خوش حالتش زد. انگار می خواست از ریشه هم بیرونشان کشد. - خدایا! این چه خوابیه؟ چه کابوسیه؟ رها جرات پیدا کرد باز حرف بزند. - هر چی خاطره بود خط بزن. بذار ... دوباره با داد او از جا پرید. - حالا؟ حالا که به خاطرت تا خرخره تو لجن فرو رفتم؟ رها گیج نگاهش کرد و سورن نزدیکش شد. با مکثی چند ثانیه اي گفت: - دروغ گفتی، آره؟ داري بازیم میدي، نه؟ اشک هاي رها دوباره سرازیر شد. - نه به خدا! من ... - طلاق بگیر. انگار با باتوم برقی بر فرق سر رها کوبیده شد. چشم هایش سیاهی رفت. براي حفظ تعادل چنگ به اطرافش انداخت تا تکیه گاهی بیابد. سپیده بازویش را گرفت اما چشم هاي رها از چشم هاي مصمم سورن کنده نمی شد. واژه ط