داد. چقدر دلش خواست در آغوش صاحب این عطر ملایم حل شود. چقدر کمبود آرامش داشت. چقدر دلش یک حلال، مهر حلال می خواست. تخت کمی پایین رفت اما برنگشت. صداي آرام سهیل را شنید. - نمی خواي بیاي بیرون؟ جواب نداد. - گرسنه ت نیست؟ سکوتش طولانی تر شد. - می خوام غذا سفارش بدم. با تو ام رها! روحش بیش از جسمش تحلیل رفته بود و به انرژي احتیاج داشت اما باز سکوت کرد و این بار سهیل هم مکثش را طولانی تر کرد. دو دقیقه بعد هم باز تخت تکان خورد. قفسه سینه اش تنگ شد. کاش می ماند اما انگار او هم خسته بود و ترجیح داد برود. چشمانش را بست و پتو را روي سرش کشید، اما خیلی نگذشت که پتو از روي تنش پایین کشیده شد و دوباره حضور سهیل را حس کرد. هیجان به تنش آمد و کمی گرم شد. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh