قسمت ۱۲۴ سهیل درحال فشردن دست پیش آمده حماد نگاه کوتاه و پر از دلخوري به رها انداخت. - پریشونی که سهله! کم مونده بود سر به بیابون بذارم. چرا گوشیتو جواب نمی دادي رها؟ رها نگاهش را دزدید و زیر لب عذرخواهی کرد. می ترسید به چشم هاي او نگاه کند و عصبانیت و دلخوري اش ته مانده توانش را برباید و همین جا مدهوش شود. حماد با خنده گفت: - به من ببخشش سهیل جان! دیگه باید خانما رو شناخته باشی. دور هم جمع میشن گذر زمان از دستشون در میره. - نمی دونستم میان منزل شما و الا انقدر نگران نمی شدم. - حالا که صحیح و سالم تحویل شماست. عادت می کنی نگران نشی. سهیل لبخند زد. معلوم بود به احترام حماد است و الا آخرین کار ممکنش در آن دقایق لبخند زدن بود. حماد با فشردن مجدد دست هر دو چشمکی به رها زد و خداحافظی کرد. تا ماشین پس از بوق زدن کوتاهی حرکت کرد و نگاه سهیل به سمتش برگشت. پا تند کرد و تقریبا به سمت خانه دوید. از پله هاي اضطراري پشت ساختمان رفت تا با کسی برخورد نکند. حوصله هیچ کس را نداشت. در را که باز کرد و پا داخل گذاشت اما یک لحظه نفسش از بوي تند و غلیظ باقی مانده از دود سیگارهایی که حتما پشت هم خاکستر شده بود، گرفت. هنوز هاله اي کمرنگ و خاکستري در اطراف جا سیگاري پر شده روي میز بود. انگار ته یک فیلتر نیمه سوخته هنوز روشن بود. دلش نمی خواست احساسش مثل یک فیلتر نیمه سوخته فقط خاکستر شود. - من باید با تو چی کار کنم رها؟ بی مکث عقب چرخید. نگاه عصبانی سهیل با لحن آرامش مغایر بود. پس سعی داشت خود را آرام نگه دارد. - حق داري. ببخشید! - ترسیدي بگی میخوام برم خونه داداشم، بگم بی من نرو؟ - یهویی پیش اومد. گفتم که میرم پیش سپیده، فاصله خونه سپیده و بابام هم فقط دو تا کوچه ست! - توقع داشتی زنگ بزنم از بابات بپرسم از زنم خبر داري یا دخترتو گم کردم؟ شایدم می گفتم از دستم فرار کرده، هان؟! لعنت به این اشک ها! انگار قطب زیر حرارت خورشید استوا رفته و قطره هاي آبش چکه چکه می ریخت. به آنی صورتش خیس شد. - من که گفتم ببخشید. اگه می خواي داد بکش ولی این بحثو کش نده. قسمت ۱۲۵ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و خودش به رها نزدیک تر. - چیه؟ چرا گریه می کنی؟ - خیلی دوست داري از دستت فرار کنم؟ شایدم پی به اشتباهت بردي. شایدم ... اصلا مطمئن باش، من اون چیزي که تو فکر می کنی نیستم. طلاقمم بدي و ندي کاري بهت ندارم. دیانام می تونه به من کار نداشته باشه. حتما اون قدر ارزش داري براش که منو اصلا نبینه و ... - چرا چرت و پرت میگی رها؟ جواب چند ساعت نگرانی من شده اشک ریختن و حرفاي بی ربط؟ - بی ربط؟ باشه میشه با سکوت بی ربطش کرد. اصلا به من چه! تا برگشت، سهیل دستش را محکم کشید و صدایش بالا رفت. - مثل بچه آدم حرف بزن رها. چته؟ دیر اومدنت چه ربطی به دیانا داره؟ خودش هم نمی دانست چرا این مزخرفات را سر هم کرده است. از کجا به کجا رسید؟ جاي این که سهیل طلبکار باشد، قصه بر عکس شد! - هیچی! دارم دري وري میگم. - من از هیچ دري وري و مزخرفی نمی گذرم. حرف زدي وسط راه ولش نکن. تا تهش برو. - نشنیده بگیر. - باشه. دیانا می تونه توضیح بده امروز چی شده. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. الکی الکی داشت شر به پا می شد. فوري خودش را مقابل او رساند و گفت: - به جون مامانم کسی بهم حرف نزده سهیل! - پس چته؟ - حالم خوب نیست. دنبال بهونه می گردم. سهیل خنده اي عصبی کرد. - جالبه! من باید پی بهونه باشم، تو جورش می کنی! رها قدمی عقب رفت. - خب جوره جوره. می خواي داد بزنی بزن، می خواي ... - می خواستم داد بکشم وسط کوچه می کشیدم که تا مرز انفجار رفتم رها. نه حالا که واسه پنهون کردن دلیل بغض سنگینت توپو انداختی تو زمین من و منتظر هوار کشیدنمی. قسمت ۱۲۶ به چشم هایش خیره شد و در کم ترین فاصله ایستاد. - چت شده امروز که منو از بی خبري تا مرز جنون می کشی؟ دو قطره تازه اشک روي گونه رها سر خورد. لب هایش لرزید و صدایش خفه به گوش سهیل رسید. - نمی خوام از دستت بدم سهیل! سهیل آن قدر شوکه شد که پلک هایش تکان خورد. این سوال و جواب چه ربطی به هم داشت؟ ربط داشت. یک ربط که خودش هم از آن سر در نمی آورد. موج این احساس دچارش کرد و فقط توانست به قدم هاي تند رها که دور شد نگاه کند. **** روي تخت در خود مچاله شده بود و به اتفاقات و تنش هاي امروز فکر می کرد. به دیدن سورنی که بعد از مدت ها با احساسی پر رنگ تر انگار آمده بود اما دیگر جاي خالی در دلش نبود. سهیل خوب توانسته بود خلا احساسش را پر کند. این را وقتی فهمید که ناخواسته دلهره تمام روز پر اضطرابش را با یک جمله به زبان آورد. با نفوذ نور از لاي در باز شده به اتاق غرق در ظلمت حضور سهیل را حس کرد. هر چند عطرش همیشه جلوتر از خودش خبر آمدنش را می