قسمت ۱۶۳ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh رها هم لبخند زد. با شنیدن صداي مادر بله اي گفت و سرچرخاند اما میان راه نگاهش به یک صحنه چسبید. انگار دستی هم بیخ گلویش را گرفت. چقدر مردي که چند متر دورتر ایستاده بود آشنا بود و مرد ایستاده در مقابلش آشناتر از نفس هایش. چرا قلبش یکی در میان می زد؟ خواب می دید؟ نه! کابوس بود. دست آن دو که در هم گره خورد نفس هم در سینه رها گره خورد. به یقه اش چنگ انداخت و "نه" خفه اي از ته گلویش بیرون آمد. سپیده هنوز دلیل حال او را نفهمیده بود. با نگرانی به سمتش چرخید و صدایش کرد. نگاه رها از آن دو دست کنده نمی شد اما با بیچارگی زمزمه کرد: - رحم کن خدا ... سپیده ... سورن! نگاه سهیل به طرفش چرخید و بند دلش پاره شد. دستش شانه سورن را فشرد و تنش نیمه جان شد. سهیل قدم به سمتش کشید. چشم از چشمش بر نداشت. سپیده دستش را فشرد. دست او هم عرق کرده بود در این هواي بارانی. قدم هاي سهیل که کمی سریع تر شد ناخودآگاه رها چشم به عکس پدر دوخت و اشکش سرازیر شد. انگار سقف آسمان داشت روي سرش خراب می شد و اگر می شد چقدر خوب بود مادر طبقه دوم این قبر را به تن دخترش می بخشی. سپیده زیر گوشش گفت: - خودتو کنترل کن تابلو. مطمئن باش چیزي بهش نگفته. در ادامه جمله سپیده، صداي سهیل را هم شنید. - هوا یه کم سرد شده رها. بهتره بلند شی. مگر می شد؟ از شدت استرس داشت پس می افتاد. به سختی گفت: - میریم خونه؟ سهیل با تعجب نگاهش کرد. - خب بعد از شام و رستوران آره. - نگفته بودي ازدواج کردي جناب ابهر؟ صداي سورن ناقوس زجر آوري بود و سایه حضورش شبیه مرگ. نگاه آشفته رها به سمتش چرخید. پاهایش یاري نمی کرد بایستد. چقدر نقشه داشت براي دیدن دوباره این مرد. چقدر فریاد در دل داشت، اما الان فقط شبیه مجسمه نشسته بود و تماشایش می کرد. شاید اشتباه می کرد ولی نه خودش بود. عینک تیره اش را که از روي چشمانش برداشت تمام تنش از تیزي نگاهش لرزید. هنوز خنجرش آبگین شده تیزي را به سمتش گرفته قسمت ۱۶۴ بود. بدتر از این همه حالی بود و تجربه نکرده بود. حال سپیده هم دست کمی از او نداشت. سورن چنان با حضورش غافلگیرشان کرده بود که تقریبا او هم لال شده بود. صداي سهیل تلنگري به آن فضاي کشنده و درگیر کننده زد. - خب همه چی زود اتفاق افتاد بعدم تو هنوز ایران نبودي. تو؟ مگر رابطه این دو مرد از کجا شروع شده بود؟! - اي خسیس! من که شام عروسی می خوام. حداقل من و خانمو به هم معرفی کن. فکر می کنم از دیدنم جا خوردن. سپیده زیر لب حرفی زد. رها تپش قلبش را نمی توانست کنترل کند. دست به بازوي سهیل گرفت و برخاست و به وضوح خط سرخی را دور مردمک چشمان سورن دید و نگاهی که بی مهار به سمت دست او چرخید. حسی غریب باعث شد دستش شل شود و ناخواسته قدمی پس رود، اما سهیل بی خبر از شکستن حریم نگاه بین آن دو، دست پشت رها گذاشت و گفت: - ایشاا... از خجالتت در میام. ایشون هم همسرم. " همسر! اگر در آن لحظه کارد می زدند خون سورن در نمی آمد. حتی تحمل به زبان آوردن و شنیدن آن "میم مالکیت را نداشت. سهیل همزمان با جمله پایانی اش به رها نگاه کرد و پنجه مشت شده سورن از دیدش دور ماند. با دیدن چهره رنگ پریده و به اطراف چرخیدن نگاه سرگردانش، متعجب و نگران براي چندمین بار حالش را پرسید. سپیده که پشت سر رها با فاصله معین ایستاده بود، فشار اندکی به پهلویش آورد تا احوالش را کنترل کند. نتیجه تلاش و خود داریش لبخند کمرنگش بود و با گفتن "خوبم" به ماجرا فیصله داد. در آن آشفته بازار دلش می خواست بداند آشنایی آن دو به چه زمانی بر می گردد. شاید اگر به قبل از ازدواجشان بر می گشت کمی قلبش آرام می گرفت که سورن بی قصد و غرض این جاست. هر چند که خودش هم بر این خوش باوري نهیب زد. سهیل به سورن نگاه کرد و سورن ماهرانه به قالب نقشش برگشت. به طور مختصر نحوه آشناییش با سورن را براي رها توضیح داد که در آخرین سفرش به دبی اتفاقی هم جوار هم در هواپیما بودند و همان استارت آشنایی و بعد دوستی را زده بودند و در ادامه افزود: - افتخار بده بیاد منزلمون بیشتر باهاش آشنا میشی. و این یعنی بلاي ناگهانی که بر سر رها نازل شد. سورن با لبخند کنترل شده اي چشم در چشم رها گفت: https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh