قسمت ۱۶۹
دید که ابروي چپ سهیل بالا رفت. این تکرار نگاه را دوست نداشت. حتی نگاهی که از داخل آینه به سپیده
افتاد را دوست نداشت. لحن متغیر سهیل را دوست نداشت.
- عجب! جالب شد!
خودش را از تک و تا نینداخت و پرسید:
- چطور مگه؟
- هیچی. فکر می کردم از اقوام یا آشناهاي دور که من تا حالا ندیدمش، اما انگار یه آشنایی ساده با پدرت
داشته. احتمال داره یکی از کارمنداي قدیمش باشه.
- نه! آخه ...
با نگاه سهیل لبش را گاز گرفت. داشت تا ته جاده حماقت می رفت. می خواست بگوید سورن که در کار فروش
و تعمیرات موبایل است چه ربطی به بازار فرش دارد، اما زبانش را به موقع کنترل کرد و در ادامه گفت:
- یعنی نمی دونم. آخه کارمنداي بابا رو زیاد نمی شناختیم. خوشش نمی اومد.
قطره اشکی که گوشه چشمش را تر کرد ناشی از هزاران حال بد بود، اما هر چه بود سهیل را ساکت کرد.
****
محتوي سرد شده فنجان را کمی مزه کرد. همیشه چاي را نسبت به دیگران سردتر می خورد، اما این بار تعللش
زیاد بود و چاي کلا سرد شده بود. چهره در هم کشید و فنجان را روي میز گذاشت.
- پاشو کم کم آماده رفتن شو مادر!
به مادر نگاه کرد. صورت سفید و مهربانش در قاب روسري تیره رنگ از همیشه شکسته تر نشان می داد. انگار
پدر با جانش تازه جوانی مادر را هم برد. گیج پرسید:
- کجا مامان؟
- نمی خواي بري سر خونه و زندگیت؟
دلش هري پایین ریخت. اصلا دلش نمی خواست در این شرایط مادر و خانواده اش را تنها بگذارد، اما قبل از
این که چیزي بگوید صداي آرام سهیل نگاهش را سمت او کشید.
- اگه دوست داره بمونه از نظر من مانعی نیست مادر.
مادر لبخند کمرنگی به نشان سپاس زد.
قسمت ۱۷۰
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
زنده باشی عزیزم. چهل روزه زندگی شمام تق و لقه. نه من راضی به این اوضاعم نه روح حاجی. تو همین
مدتم محبت داشتی ولی دیگه بهتره برید سر زندگی خودتون.
رها با بغض گفت:
- میرم اما چند روز دیگه که ...
مادر اجازه نداد حرف او کامل شود.
- خاله ت اصرار داشت چند روزي بریم خونه ش و مهمان باشیم اما گفتم کمی کار دارم و آخر هفته میرم.
نگران ما نباش قربونت برم. باید به جاي خالی پدرت عادت کرد. چاره اي نیست. تازه حماد و یلدام کنار دلم
هستن و تنها نیستیم. پس جاي خالی واسه تو نمی مونه.
سکوت رها را کسی مبنی بر دلخوري نگذاشت. چند دقیقه بعد بی حرف و اصرار اضافه اي برخاست و براي
آماده شدن به اتاق رفت. تقریبا آماده بود و شالش را روي سرش می انداخت که پس از شنیدن ضربه کوتاهی
به در صداي حماد را شنید.
- رها؟ بیام داخل؟
در را باز کرد که حماد بی تعارف داخل آمد و در را پشت سرش بست. حال و حوصله نداشت اما می دانست
حضور حماد همیشه علتی دارد، بنابراین بی حرف و منتظر فقط نگاهش کرد. حماد دستی به صورتش کشید که
از زمان رفتن پدر هنوز اصلاح نشده بود و مردد گفت:
- میدونم حالت به جا نیست رها ولی ...
- چی شده؟
حماد این بار بی حاشیه گفت:
- رابطه سهیل و سورن چیه؟ دوستن؟
نگاه رها پایین افتاد. سر تکان داد و آرام گفت:
- منم نمی دونستم.
- در مورد سورن با سهیل صحبت کردي؟
رها طوري به برادرش نگاه کرد تا جواب سردرگمی اش را بگیرد. حماد کلافه در اتاق شروع به قدم زدن کرد و
استغفاري زیر لب گفت. چند لحظه مکث کرد و با نفس عمیقی دوباره مقابل رها ایستاد و گفت:
- مگه قرار نبود باهاش صحبت کنی؟
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh