و
سر به زیر هر چه سروش بگوید بگویم چشم . پای آبرویم در میان بود . اگر به هر کس هم میگفتم جز ننگ و خفت
و خواری سودی نداشت و سر آخر باز باید با سروش کنار می آمدم .
قسمت ۴۹
بعد از بیدار شدنم فقط گریه میکردم و گاهی در سکوت مطلق میگذشت . تا آخر شب همینطور بود و باالخره همه
خوابیدند . کیفم را برداشتم و نامه را در آوردم . دانه های درشت اشکم روی نامه میچکید . آنقدر درشت بود که به
چند ثانیه کاغذ خیس خیس شد . پاکت را باز کردم و نامه را گشودم . دست خط خودش بود . همان بوی ادوکلن
همیشگی باز به مشام میرسید . آنقدر اشک چشمهایم را گرفته بود که خط را نمیدیدم و نمیتوانستم بخوانم .
دستهایم بشدت میلرزید:سالم به خانم شجاع و نترس باالخره ما رو هم از راه به در کردی . خوب تیری انتخاب
کردی . گل مریم را میگویم .
دیگر صدای هق هقم بلند شد . نمیتوانستم بخوانم . دوستش داشتم شانه اش را میخواستم تا سرم را رویش بگذارم و
سیر گریه کنم . سینه اش را میخواستم تا درد دلهایم را در آن مدفون کنم . اما دیگر هیچ حرفی باقی نمانده بود .
مهدی معصومم را چقدر راحت از دست دادم . تمام رویاهایم یکباره خاکستر شد . من چطور میتوانم بدون او زندگی
کنم؟باز نامه را باز کردم:خوب خانم جسور شنیدم چادری هم شدی!الحمداهلل باید بگویم که زندگی با من سخت
است اما مثل اینکه تو مرد میدان هستی . من وقف مردمم طاقت غم هیچکس را ندارم و . . . خالصه همه چیز و
قسمت ۵۰
شرایطش را نوشته بود . او همانی بود که فکری میکردم . قلبم تیر میکشید و میسوخت . نامه اش را بستم و روی
قلبم گذاشتم و با صدای بلند گریستم . ساعتی گذشت بلند شدم نامه را بوسیدم و درون کیفم گذاشتم . بی رمق روی
تخت ولو شدم و با چشمان پف کرده از حال رفتم .
دو ساعت به ظهر مانده بود که میان خواب و بیداری صدای مادرم را شنیدم:کتی جان عزیزم چقدر میخوابی؟بلند شو
بلند شو یه چیزی بخور مادر .
کنارم لبه ی تخت نشسته بود و دست نوازشگرش موهایم را شانه میکرد . قمر هم با سینی صبحانه پر و پیمان باالی
سرم ایستاده بود . مادر را همراهی میکرد:درست میگه مادرت . دختر خوب بلند شو ضعف کردی خودت نمیفهمی .
االن که یه چیزی بخوری همه ی درد و کوفتت از تنت میره .
مادر اصرار پشت اصرار"که کتی جان پاشو دیگه . اصال دلم نمیخواست چشمم به آنها بیفتد . پشتم به مادرم بود .
انگار روی پیشانی ام نوشته بودند . میترسیدم . مالفه را تا زیر چانه ام باال آورده بودم و با مشتهای بیجانم محکم
گرفته بودم . با عصبانیت داد زدم:سیرم برو بیرون .
قمر جواب داد:ننه تو فکر میکنی سیری یه لقمه بخور اشتهایت باز میشه . صدایم را بیشتر بلند
کردم:نمیخورم!نمیخورم!
قسمت ۵۱
مادر بیچاره ام که تخم مرغ عسلی را میشکست نگاهش را به من دوخت:وا!این اداها چیه؟لوس بازی هم اندازه
داره!به درک نخور تا بمیری . تخم مرغ را محکم درون سینی که دست قمر بود کوبید و رفت .
قمر که هاج و واج مانده بود گفت:کتی خانم بمن مربوط نیست ها ولی اینطوری درست نیست . خوب همه نگران شما
هستند .
لحنم آرامتر شده بود گفتم:برو بیرون .
قمر گره ای به ابرویش انداخت و غرغر کنان از اتاقم رفت . نگاهم به پنجره بود برگها کم کم نارنجی و زرد میشدند
. روزهای آخر شهریور ماه بود . همه دلهایشان از شادی جشن بعله برون نسیم مملو بود و من از اینهمه شادی نفرت
داشتم . مرتب فکرهای آشفته از سرم میگذشت . اگر سروش با من ازدواج نکند چی؟اگر رهایم بکند و برود .
آنوقت من میمانم و . . . وای خدا سرم داغ شده اگر منکر همه چیز شد و گفت کار من نیست . . . نفسم به شماره می
افتاد . دهانم خشک میشد . منگ بودم . روی تختم نشسته و زانوهایم را بطرف شکم جمع کرده بودم و دستهایم را
دور زانوها گره کرده و نگاهم به پنجره بود . آه خدایا کمکم کن . تو شاهد همه چیز بودی . فقط تو بودی . عاجزانه
میخواهم کمکم کنی . اشکهایم مثل سیالب پایین می آمد . دلم شور میزد وای چه فکرهای بدی به هم بافته میشوند .
اگر حامله باشم چی؟این دیگر فاجعه است . همه میفهمند . یا ابولفضل یا صاحب الزمان کمکم کنید . از جایم بلند
شدم و پایین تخت ایستادم . تاج پایین تخت را گرفتم و بلند کردم . نگه میداستم که سنگینی اش به کمرم فشار
قسمت ۵۲
بیاورد و اگر بچه ای هست بیفتد . شنیده بودم اگر سنگین و سبک بکنی یا از جای بلند بپری احتمال سقط بچه زیاد
است .
دیوانه شده بودم هیچ چیز معلوم نبود و من به جنون کشیده شده بودم
توی حال خودم بودم که صدای جیغ و خنده از درون باغ بلند شد.به کنار پنجره رفتم و با تعجب پرده را کنار زدم.همه د رباغ جمع بودند به جز عزیز.نسیم مارمولک از درخت گردو بالا رفته بود و عمه مهناز و مادرم با قمر و راحله پایین درخت نسیم را نگاه میکردند و غش غش میخندیدند.چند بار نزدیک بود بیفتد که با جیغ و داد بقیه خود را به درخت چسباند و به خیر گذشت.خوش بحالش چق