در سرحال و شنگول بود.هیچکدم از دل من خبر نداشتند.کاش زمان به عقب برمیگشت و منهم مثل بقیه در تمام شادی های نسیم و عزیز و عمه شریک میشدم.الان باید منهم در کنار آنها میبودم.راحله گاهی درخت را تکان میداد تا نسیم هول شود.نسیم هم گردوهای درون مشتش را نشانه گیری میکرد تا بر سر راحله بیندازد.مادر دور و بر درخت روی زمین را میگشت تا گردونی جانمانده باشد.عمه مهناز لبه های دامنش را بالا گرفته بود و گردوهای کنده شده را در دامن او میریختند.سرم را به کنار پنجره تکیه دادم و با حسرت به آنها نگاه کردم.لبخند روی لبهایم نقش بسته بود و اشکهایم روی گونه هایم فرو میریخت.لبانم را به هم فشار میدادم و چانه ام بی اختیار میلرزید.چقدر بین اینها غریبه بودم.منهم میخواستم مثل اینها زندگی کنم نفس بکشم.بخندم.احساس خوشبختی کنم.نمیشد باور کرد.بخدا دیگر نمیتوانستم صاف بایستم.قوز در آورده بودم.خدایا به کجا پناه ببرم.سر به بیابان بگذارم.ای خدا راحتم کن.ای کاش همه ی اینها خواب بود.ای کاش پایم میشکست سوار ماشینش نمیشدم.ای کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید.الهی سروش تکه تکه شود.الهی خبر مرگش را بیاورند.الهی خاله و مادرم سیاهش را سر کشند.آخ که دلم خنک نمیشود.قلا میکردم آب دهانی را که نداشتم قورت دهم.چیزی نبود.خشک خشک بود.مادرم را هزار بار نفرین میکردم .خدا از سر تقصیرت نگذرد.فردای قیامت جلویت را میگیرم.همه بدبختی های من باعثش او بود و بس.مادری که ندیده و نشناخته دخترش را به زرق و برق فروخت چه مادری؟نباید اسمش را مادر گذاشت.
قسمت ۵۳
چطور سروش را برای من انتخاب کرد؟چرا به دست خودش مرا به دهان گرگ سپرد؟آخر همه چیز پول است؟همه چیز همین ظاهر بی مقدار بود؟
حالا خوب شد.خوب شد مه تاج خانم.کاش جنازه ی دخترت را برایت پس میفرستاد.هر چند که کمتر از جنازه نبودم.وای خدا دلم ترکید.چقدر تنها هستم.چقدر بدبختم.وای که الان خفه میشوم.بلند شدم و لخ لخ آمدم تا لیوان ابی بخورم.در راه پله ها صدای گریه ی مادرم را شنیدم.یکباره ایستادم دستم به نرده بود.دستم را کشیدم و کنار نرده ها چمباتمه زدم و در سکوت نشستم تا بهتر بشنوم.نکند فهمیده باشد؟نکند سروش خبر داده و مادر ساده من دارد به همه میگوید؟وای چه ابروریزی!دیگر طاقتش را ندارم.اگر همه بفهمند خودم را میکشم.واقعا دیگر طاقت ندارم.صدای مادر می آمد:حاج آقا بخدا دیوانه شده.من کتی رو بزرگش کردم تا حالا اینجوری ندیده بودمش.پس آقاجون هم پایین بود.بعد رو به عزیز کرد:والله عزیز خانم عقلم بجایی نمیرسه.دستم به دامنتون بخدا کتی داره ازدست میره.
عمه میان حرفش دوید:وا خدا نکنه زن.این حرفها چیه.زبونت رو گاز بگیر.عمه رو به آقاجون گفت:آقاجون نمیدونم چه بلایی توی تصادف سرش اومده ولی هر چی بوده ضربه سختی خورده.
عزیز که ختم جلسه میکرد گفت:خوب آقا شما میفرمایید چه کنیم؟مهرداد هم که نیست.عقل ما هم دیگه به جایی قد نمیده.جون شما و جون کتی.
از لبه ی نرده ها سرک کشیدم.آقاجون پیراهم سفید و جلیقه ی مشکی بتن داشت.سرش پایین بود و به میز وسط خیره شده بود.مچ پای راست را بر زانوی چپ گذاشته بود و با تسبیح سبزش که از وسط تا کرده بود به کف دست چپش ضربه میزد.حسابی در فکر بود.بعد از چند ثانیه گفت:والا این حالات کتایون نشانه ی پریشون بودن روان و اعصابه.فکر میکنم بد نباشه به آقا مهدی بگم تا یه سری بیاد.
عزیز لبخندش شکفت و ذوق زده گفت:قربون دهنت آقا.دُر و گوهر بیرون میاد.چرا این به عقل ما نرسید؟بعد دستش را روی پای مادر گذاشت:دیگه خیالت راحت.کار رو دست کاردون سپردم...
دیگر چیزی نمیشنیدم.قلبم تند تند میزد انگار سطل آب یخ رو رویم ریختند.دستم به آرامی از نرده ها جدا شد و میان پله ها مات نشستم.وای خدا من چطوری با مهدی رو درو شوم؟مهدی چند تا سوال میکرد دستم رو میشد.نه اینطوری نمیشد باید کاری کنم ولی چه کاری؟سرم را میان دو دستم گرفته بودم تیر میکشید.چشمانم سیاهی میرفت.
حالا دیگر حتی نمیتوانستم این چند پله ی رفته را باز گردم.به سختی به اتاقم رفتم با پاهایی که مثل کوه شده بود.چطور میتوانستم عزیز دلم را ببینم؟وای!صدای پرنده های در باغ سرم را میخورد.گوش خراش شده بود.لرز به بدنم افتاد.مثل بید میلرزیدم اما بدنم مثل کوره داغ بود.قمر بیچاره با لیوان شیر به اتاقم آمد.تا رنگ و رویم را دید زد به سرش:وای خاک عالم بر سرم.چرا چانه ات داره از جا در میاد
قسمت ۵۴
مادر؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت:اوه اوه چه تبی کرده؟در کمد دیواری را باز کرد و یک پتوی دیگر و یک لحاف سات رویم کشید.اما بازم گرم نمیشد.دوان دوان بیرون رفت و چند ثانیه بعد با مادر و عزیز و عمه برگشت.مادر نگران لبه ی تختم نشست.دستم را گرفت:کتی چته؟
دلم نمیخواست به صورتش نگاه کنم.افسوس که خیلی دیر نگران شده ای مه تاج خانم.کاش یک کم زودتر به فکر من بودی.کاش برق ماشین پاترول کورت نمیکرد.عزیز با قدمهای ارام بالای سرم آمد.دستش را روی پیشانی ام