گذاشت.اخمی کرد و به عمه گفت:برو یه لکن اب سرد و پارچه بیار.
عمه سریع رفت.مادر گریه اش گرفت:عزیز چیکار کنم؟ببرمش دکتر؟
عزیز دستش را روی شانه ی مادر گذاشت:نه صبر کن عجله نکن.
عمه با لگن آب آمد و آن را روی زمین جلوی پای مادرم گذاشت.مادر که داشت پارچه ی سفید را در آب فرو میکرد گفت:دستت درد نکنه مهناز جون ببخشیدها!
-این حرفها چیه؟و لبه ی دیگر تختم نشست.
مادر دستمال خیس را روی پیشانی ام گذاشت عزیز دستش را روی قلبم گذاشته بود و دعای تب میخواند.
چقدر چشمهایش مهربان و فهمیده بود.ای کاش همه ی این 20 سال کنارشان بودم.ای کاش مادرم یک کم از فهم و درک اینها را داشت.میسوختم و داغ بودم.طاقت دیدن چشمان مهدی را نداشتم.او سنگ صبور همه بود چه رسد بمن که قرار است...
وای نه دیگر نمیتوانم آرزوی با او بودن را بکنم.مهدی مال کس دیگری شده.او مال دختری نجیب و پاکدامن است نه من.من تفاله ی دیگری بودم.بوی تعفن میدادم.او لایق حوریه بود.آنهمه نجابت و پاکدامنی بها داشت.یعنی با کی ازدواج میکرد؟اصلا نمیتوانم فکرش را بکنم او با لباس دامادی با کدام دختر خوشبختی هم شانه میشود؟او را خانمش خطاب میکند!من اگه از غصه نمیرم از حسادت او خواهم مرد.
وای خدا...مهدی مال من بود.ما قرار گذاشته بودیم.پس چرا همه چیز خراب شد؟منکه بیگناه بودم.چرا باید تاوان پس بدهم؟چرا باید من بسوزم؟من مظلوم واقع شدم.قلبم نمیسوخت جگرم میسوخت.یعنی آقا مهدی با دیگری به خرید عروسی میرفت؟
بعد من به عروسی اش بروم و بگویم مبارک است!با صدای قمر افکارم پاره شد.اسپند دود میکرد.تخم مرغی هم آورده بود تا نظر قربانی کند.چه اعتقاداتی داشت!
-عزیز اسم کیا رو بنویسم؟
عزیز یکی یکی نام میبرد و او هم با زغال روی تخم مرغ مینوشت.بعد هم با اسپند و نمک میان پارچه ای پیچید و دور سرم چرخاند.وسط اتاق نشست و تخم مرغ را میان دو دستش گذاشت.زیر لب اسم میبرد و فشار میداد.نگاهش میکردم.او هم مهربان بود.ساده ی ساده.
قسمت ۵۵
چقدر دل نازک شده بودم.حتی فکر میکردم اگر بروم دلم برای قمر هم تنگ میشود.چقدر سرش داد زدم.چقدر من اصرار میکرد بخورم و من محلش نمیکردم.تخم مرغ ترق شکست.
-وای عزیز خانم نمیدونید به اسم کی اومد.
عزیز اشاره کرد ببر بیرون:نگو شگون نداره.
تا نیمه شب هذیان میگفتم و کابوس میدیدم.اما کم کم بهتر شدم.صبح زود بیدار شدم.نور نازک افتاب از پشت پنجره روی آینه افتاده بود و اتاق را دلنواز میکرد.این صبح برای همه صبح امید بود چون قرار بود آقا مهدی بیاید و درد مرا درمان کند.ای ساده ها اگر دردم را میدانستید یک ثانیه هم نگهم نمیداشتید.مادرم آنشب روی زمین پایین تختم تشک انداخت و خوابید.ساعت ده بود که قمر و عمه مهناز با سینی صبحانه آمدند.عمه دستی به سرم کشید:خوب الحمدالله قطع شده.
سینی را از قمر گرفت و روی پاهایم گذاشت.لیوان شیر را خوردم و یک تخم مرغ آب پز هم بعدش.اما چای و پنیر و کره و بقیه را پس زدم.مادر از سر و صدای عمه و من بیدار شد با چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته در جایش نشست.همین طور که موهایش را جمع میکرد گفت:چطور مادر؟
گفتم:بهترم.دستی به چشمانش کشید و خسته و بی رمق بلند شد.داشت تشک را جمع میکرد که صدای زنگ در بلند شد.
عمه بطرف پنجره رفت:فکر کنم آقا مهدیه؟جلوی پنجره سرکی کشید:آره خودشه.
مادر سریع روسری سر کرد و عمه بدنبال مادر از اتاقم بیرون رفت.شالم را سرم کردم.قلبم در گوشم میزد.در رختخواب خزیدم و ملافه را تا چانه ام بالا کشیدم.
کف دستانم عرق کرده بود اما آنقدر یخ بودم که تمام پوستم مثل مرغ دون دون شد.مادر در سالن بالا ایستاده بود:بفرمایید خوش آمدید.سرم به سمت پنجره بود.دلم نمیخواست مرا در این وضع و حال ببیند.زشت شده بودم لاغر و زرد.هنوز دلم میخواست در نظرش زیبا باشم.اما دیگر چه فایده؟با یالله یالله وارد شد.دسته گلی از گلهای مریم دستش بود.روی لبه ی تخت گذاشت و روی صندلی کهق مر آورده بود کنار تختم نشست.صدای نفسهایش هم برایم شیرین بود.طاقت نداشتم.دلم میخواست برگردم و به چشمان نافذش نگاه کنم.او بخندد و باز دندانهای سفید مرتبش نمایان شود و من محو جمال مردانه اش بشوم.تا یکماه پیش چقدر این در و آن در میزدم که ببینمش اما حالا از او فرار میکردم.انگار همه چیز را از چشمانم میخواند.ساحر بود و من جادوی عشقش شده بودم.
قسمت ۵۶
سلام کرد و با صدای آهسته ای که حتی خودم هم به زحمت میشنیدم جواب دادم .بوی ادوکلنش با عطر گلهای مریم در آمیخته بود.واقعا داشت جان از تنم بیرون میرفت.گفت:خدا خبر بده.از عشق کی توی بستر افتادی؟و خندید.
قلبم آتش گرفت.لب پایینم را به دندان بالا گاز گرفته بودم و چانه ام دوباره شروع به لرزیدن کرد.اشکهایم مثل سرب داغ از گوشه چشمانم پایین میریخت و پوست صورتم را میشکافت.نمیدانم نگاهم میکرد یا نگاهش جای دیگری بود.هنوز همان شرم و حیا را داشت.در حالیکه میدانست دلم در گروی عشق اوست.چند ثانیه مکث کرد.دوباره پرسید:خانم ته