#457
بهت نگفتم و یواشکی اومدم چون میدونستم مانعم میشی ونمیذاری به تموم کابوس هام خاتمه بدم! اون تاوقتی که زنده اس نمیذاره زندگی کتم
توجای من نیستی بهار... مشتمو روی قلبم کوبیدم وبا هق هق ادامه دادم؛
_تو توی این قلب بی صاحب نیستی بهار!
تو نمیتونی بفهمی بهارررر... قلبم داره میسوزه..
یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و بلندتر ازمن به گریه افتاد...
_میفهمم خواهریم.. حال قلبتو با سلول به سلول تنم میفهمم عزیزدلم....
اما این راهش نیست.. بااین کار خودتم به کشتن میدی!
ازجدا شدم و دست هامو دوطرف صورتش قاب کردم و با همون گریه گفتم:
_راضیم آجی من به من مرگم راضیم.... بعداز اون آبرو ریزی زندگی رو میخوام چیکار؟
_حرف بیخود نزن... کدوم آبرو ریزی؟ اگه بچه بازی هاتو کنار میذاشتی و این شوک رو به هممون نمیدادی همون دیروز میرفتیم ادعاده حیثیت میکردیم وپدرشو درمیاوردن!
با غم روی تخت نشستم و قطره اشکم روی لباسم چکید...
_ادعاده حیثیت میخوام واسه چی؟ وقتی تموم زندگیم رو ازم گرفت؟
عشقمو ازم گرفت... حیثیت میخوام واسه چی وقتی عشقم ازم متنفرشد؟
_اتفاقا حیثیت و ثابت کردن پاک بودنت از هرچیزی تواین دنیا مهمتره!
اولش اون حرومی به جرم جعل عکس و پخش کردن عکس های محرمانه رو میندازم زندون بعدش به اصلی ترین کاری ممکن میرسم...
خداروشکر علم اونقدر پیشرفت کرده که با مدرک و پزشکی قانونی ثابت کنه تو از گل هم پاک تری!
اونوقت میرم گل بودنت رو میکوبونم توصورت اون یارو عماد آشغال تا بدونه هرزه و خراب همه کس وکارشه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞