کرد. پرسید: حالت خرابه. نکنه چیزی زدی یا خوردی؟
اخم کردم: یعنی چی؟
هول شد . احساس کرد حرف نامربوطی زده. گفت: هیچی بابا. تو هم که پرتی.
بلند شد و گفت: دستت درد نکنه.
میز را جمع کردم و با ظرف میوه کنارش رفتم. میوه برایش پوست کندم و او محو تلویزیون بود. باز برای اتمام حجت پرسیدم: سروش، چند وقته توی این کاری؟
همان طور که تلویزیون نگاه می کرد و خیار پوست کنده را گاز می زد گفت: یک سالی می شه. چطور مگه؟
- هیچی. همین طوری.
هفته به اخر نمی رسید و خسته شده بودم. سروش صیح ها می رفت و یا ظهر می امد و یا بعدازظهر و یا شب. تا چند روز قورمه سبزی می خوردیم. البته سروش یک وعده دیگر خورد و بعد هم غذا از بیرون گرفت. اما من جور او را هم می کشیدم. یاد گرفتم که باید کم غذا درست کنم، به اندازه دو نفر نه بیشتر. کاری نداشتم. از صبح تا شب در خانه می چرخیدم. یا مجله می خواندم و یا تلویزیون می دیدم و یا غذا درست می کردم.
از رفت و امد هایش فهمیدم که کار و بارش دروغ است. کاری که هر روز ساعتش تغییر کند معلوم بود چه کاریست. اما نمی دانستم کجا می رود. بالاخره شب جمعه بود که گفتم: مامانت هم تلفن زد. گفت سروش خیلی بی عاطفه اس. در ضمن فردا هم دعوتمون کرده.
- به به، چه شود!
از جا بلند شد و تلفن را برداشت. روبه روی من نشست و گفت: الحق هم راست می گه. خیلی وقته از مامان بی خبرم.
شماره حاله مینو را گرفت.
- الو. منزل اقای سلیمی. به به خانم خانما. حال شما؟
- به خدا گرفتارم. زن داری و خونه داری و...
- خوب خوب، تو چی گفتی؟
بلند شد و به اتاق خواب رفت. در اتاق را بست ولی صدای دادش می امد. حتما خاله موضوع کار را گفته و او هم داغ کرده که پیش من لو رفته.
کم کم صدایش را پایین اورد و پچ پچ می کرد. چند دقیقه بعد که بیرون امد، عصبی بود.
قسمت ۱۰۴
گوشی تلفن را محکم روی مبل کوبید. لبخند موفقیت امیزی زدم و گفتم:ای بابا، چی شد؟ چرا با خاله مینو که حرف زدی عصبانی شدی؟
- ولم کن کتی، حوصله ندارم.
نواری داخل ضبط گذاشتم و کنارش نشستم. دستم را از ارنج تا کردم و روی شانه اش قرار دادم. دهانم نزدیک گوشش بود. با صدای اهسته گفتم: دیگه حوصله منو نداری؟
روبه رو را نگاه می کرد و دو دستش را بین پاهایش گذاشته بود. جوابم را نداد. مطمئن بودم که در حال نقشه کشیدن است. دوباره نزدیک تر شدم: دیگه دوستم نداری؟
صورتش را چرخاند. نگاهش مستقیم در چشمانم بود. دست هایش را دور گردنم اویخت: فدات بشم. همه چیز من تویی.
این بار او گول مرا خورد. باید تا فردا بازی اش می دادم.
صبح سرحال بیدار شد. صبحانه را هم اماده کرد. حمام کرده بود و داشت صورتش را تیغ می کشید. بیدار شدم. از صدای اب متوجه شد. داد زد: ساعت خواب مادمازر.
تا از دستشویی برگشتم او هم از حمام امد و در حالی که صورت اصلاح کرده اش را با حوله خشک می کرد، گفت: کتی نگو، تنبل تنبلا بگو. کتی میای بریم حموم؟ نه نمیام.
زدم زیر خنده: اِ، پس تو شعر هم می گی!
- بله چه جورم. ولی فقط برای تو.
پشت میز نشستم و او برای هردومان چای ریخت. خوردیم و ساعتی بعد حاضر شدیم و اماده راهی خانه خاله مینو شدیم. از ان خانه و تمام فضایش متنفر بودم. انگار گوشت هایم را ریز ریز می کندند. سردم بود. حالت تهوع داشتم. وضع خانه هم عجیب بود. همه چیز جمع بود. چندین کارتن بزرگ در پذیرایی بود. خبری از عتیقه جات و تابلوهای گرانقیمت نبود. فقط مبلمان نشیمن بود. اول رودربایستی کردم اما بالاخره طاقت نیاوردم. تا خاله به اشپزخانه رفت، دنبالش روانه شدم. جلوی سالار خان خجالت می کشیدم. سروش هم با پدرش غرق حرف زدن بود. خاله داشت داخل کابینت دنبال چیزی می گشت، پرسیدم: خاله کاری ندارید؟
با روی گشاده گفت: نه عزیزم. تو مهمونی برو بشین.
- نه پیش شما راحت ترم.
- هر جور راحتی.
دل دل می کردم. باید بپرسم. باید بفهمم چه خبره.
- خاله مینو چرا خونه رو جمع کردی؟
- وا، مگه سروش به تو نگفته؟
با تعجب سرم را به علامت منفی تکان دادم: نه، چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: درد دلای من که یادته، اون روز خونه مامان مهین؟
- اهان اره یادمه.
داشت داخل غذا چیزی می ریخت و به هم می زد. گاهی می چشید و دوباره هم می زد.
- فکرامون رو کردیم. تا حالا به خاطر سروش زندگی کردیم ولی حالا که سروش هم سرانجام گرفته، برای چی بسوزم و بسازم. هان؟
- چی بگم خاله!
- تصمیم گرفتم جدا بشم. هر چی بود و نبود فروختیم.
صدایش را پایین اورد و ادامه داد: سالار هم واسه اینکه از شر من راحت بشه، اینقدر به من داد که راضی بشم و برم.
در یخجال را باز کرد و سطل ماست را بیرون اورد. کاسه های کوچک بلور را از ماست پر می کرد. از حیرت چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده بود. ادامه داد: بگو جا می خوام برم؟
فقط به نشانه پرسش سرم را تکان دادم. با ذوق گفت: هلند. اونجا چند تا از دوستام هستن. می رم اونجا یه زندگی راحن. بابت سروش هم که خیالم راحت