قسمت ۲۱۲
سر درد به ستون فقرات و عصب های پاهایش هم زده بود، سست و بی حال بلند شد و خودش را به کمد رساند. از میان لباس ها، یکی از شال های آیه را برداشت و دور سرش پیچاند و سفت گره زد.
خودش را به پشت روی تخت انداخت و ساعدش را روی چشم گذاشت.
یادش آمد روزی که سروش به خانه شان آمده بود، اولین دیدارش با آیه بود. نه با او و نه با سروش راحت نبود، برای همین به اتاق آمده بود. یادش است گریه ی پنهانی و شال در دستش را. سخت نبود فهمیدن ماجرای شال یاسی.
روز بعد و قبل از رفتن به سر کار از خواب و غفلت آیه استفاده کرده و شال را برداشته و برده و درون سطل زباله ی سر خیابان انداخته بود.
دست خودش نبود، نمی خواست هیچ نشانی از آن پسرک باشد. آیه را برای خودش می خواست؛ تمام و کمالش را!
سر دردش قصد آرام شدن نداشت، به پهلو چرخید، سمتی که همیشه او می خوابید. دستی به جای خالی اش کشید. کاش بود!
بالشتش را به آغوش کشید و سر رویش گذاشت، عطر موهایش را به ریه کشید. دلش برای لمس آن ابریشم ها که حکم تار و پود وجودش را داشت، تنگ شده بود!
قطره اشکی لجوجانه و از گوشه ی چشمش روی بالشت فرود آمد.
از لای چشم به میز عسلی و قوطی قرص خیره شد. پلک های سنگینش روی هم افتاد اما طولی نکشید که تند و با شتاب نیم خیز شد و قوطی را چنگ زد.
نمی توانست درست ببیند، چندین بار پلک زد تا دیدش واضح شود. از میان خطوطی که پیش چشمش کج و موج می شد، توانست اسم قرص را بخواند. روزهای اول سر دردش از آن استفاده می کرد، تجویز دکترش بود اما یادش نمی آمد دچار عوارضی، آن هم از نوع اعتیادش شده باشد، پس چرا آیه...
بیش از آن معطل نکرد، باید هر چه زودتر با دکترش صحبت می کرد و در جریانش می گذاشت.
خودش را با تاکسی به بیمارستان رساند، بدون آن که به دیدار بهار برود یا اطلاعی دهد، یک راست به اتاق پزشک رفت اما شیفت دکتر تمام شده و حالا دکتر دیگری در اتاق بود.
نمی توانست تا فردا طاقت بیاورد، ماجرا را با همان دکتر در میان گذاشت، بالاخره او هم پزشک بود دیگر!
دکتر شمس بعد از تماس با همکارش و مشورت، قرص ها را جهت آزمایش به آزمایشگاه فرستاد. طولی نکشید که جواب آمد.
دل در دلش نبود و می خواست زودتر بفهمد جریان از چه قرار است.
شمس بعد از بررسی و خواندن جواب آزمایش، سری به تاسف تکان داد و عینکش را از چشم در آورد.
- چی شد آقای دکتر؟ مشکل از این قرص هاست؟
شمس نگاه آخرش را هم به قرص های ریخته روی میز می اندازد.
- این قرص ها تقلبی. یعنی کسی این قرص ها رو با قرص های اصلی جا به جا کرده.
به شنیده اش شک داشت.
- وَ... ولی آخه...
نمی توانست تمرکز کند و کلمات را درست بچیند.
- نمیشه اسمش رو سهو و اشتباه گذاشت، چیز کوچیکی نیست که بخواییم ازش بگذریم. به نظرم بهتره با پلیس در میون بذارید و شکایت نامه ای تنظیم کنید تا اصل ماجرا مشخص بشه.
محکم روی صورتش دست کشید و نالید:
- ولی آخه... چه طور ممکنه؟ نه من و نه همسرم با کسی دشمنی نداریم که بخواد چنین کاری کنه.
شمس با لبخند گفت:
- مطمئن حرف نزن جوون. الان تشخیص گرگ و میش کار حضرت فیله.
و سپس افزود:
- گزارشی رو تنظیم می کنم، شما هم پلیس رو در جریان بذارید تا زودتر مشخص بشه جریان از چه قراره.
ذهنش به جایی قد نمی داد. چه دشمنی؟ کدام دشمن؟ اصلا دشمنی سر چه؟!
برگه ی گزارش را از دکتر گرفت و نگاهی اجمالی انداخت. سر بلند کرد و پرسید:
- حال همسرم خوب میشه؟
شمس لبخند پر اطمینانی زد.
- البته. خوشبختانه مدت زمان مصرف طولانی نبود، برای همین سم زدایی به سرعت انجام میشه... نهایتا یک هفته.
شنیده بود دوره ی سم زدایی سخت است و شخص درد زیادی متحمل می شود.
با درد و بغض پرسید:
- خیلی درد می کشه؟
شمس برخاست و از پشت میز بیرون آمد.
- ما این جاییم که درد نکشه. میمونه روحیه دادن که اون دست شما رو می بوسه. حضور شما بیشتر از هر دارویی مؤثره.
این را گفت و با زدن چند ضربه به بازوی حامد، فهماند که وقت بیرون رفتن است.
تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد.
شنیدن کلماتی همانند «مصرف»، «اعتیاد» حالش را به طرز بدی خراب می کرد و اعصابش را به هم می ریخت. این حرف ها را درباره ی هر کسی می شنید آن قدر نمی سوخت و برایش سخت نبود اما آیه...
آیه به هر چیز می خورد، الا این موارد.
*
روز دوم بستری شدنش بود که از زبان پرستار شنید چه بر سر فرزند ده روزه اش آمده. آن لحظه دنیا بر سرش خراب شد و هیچ نفهمید. همانند دیوانه ها جیغ کشید و به سر و صورتش زد و موهای سرش را پریشان کرد. طوری که دکتر مجبور به تزریق آرامبخش شد.
بهار شاهد حالش بود اما حامد پشت در نشسته بود و با هر جیغ او اشک می ریخت و چنگ به موهایش می زد و سر به دیوار پشت سری اش می کوبید. گفته بود که طاقت نمی آورد!