قسمت ۲۱۸ این حرف ها هم نتوانست آرامش کند. بی حرف از اتاق ملکی بیرون آمد و با طعنه ای که به سرباز جلوی در زد از سالن خارج شد. به محض نشستن در ماشین پا روی پدال فشرد. سرش رو به انفجار بود و چشم هایش از زور عصبانیت می لرزید و صورتش به کبودی گراییده بود. چند بار با کف دست به فرمان کوبید اما چیزی از عصبانیتش کاسته نشد. دلش فقط تکه تکه کردن سروش را می خواست. به چراغ ها و ترافیک ها اهمیت نمی داد و با سرعتی سرسام آور می راند. کار خدا بود که تصادف نکرد. مقابل در بیمارستان پارک کرد و پیاده شد. تنها کسی که می توانست آرامش کند، او بود. اتاق خصوصی بود و راحت و بدون دردسر می توانست به عیادتش برود. با قدم هایی بلند خودش را به اتاق رساند و بدون کسب اجازه در را گشود و داخل شد. بهار که لبه ی پنجره نشسته بود برگشت و با دیدن حامد لبخند رفت تا روی لبش بنشیند اما ظاهر آشفته اش این اجازه را نداد. با نگرانی پرسید: - چیزی شده؟ جوابی نداد. نگاهش روی جسم پیچیده به دور پتو بود. گرمایی بود اما ضعیف شدن زیاد باعث شده بود با باد کم کولر هم بلرزد و احساس سرما کند. دلتنگش بود! دلتنگ شیطنت کردن های خودش و سرخ و سفید شدن های او! دلتنگ غر زدن ها و عصبی شدن هایش! دلتنگ چشم هایی که شباهتشان با چشم های خودش برایش زیباترین اتفاق بود! دلتنگ خنده هایی که گویا نبض زندگی اش بود، و عجیب این روزها زندگی اش نبض نداشت! بعد از گذشت هشت روز آمده بود تا این فاصله را کنار بزند. دست پیش برد و با سر انگشت هاله ی قهوه ای که جای سوختگی بود، نوازش کرد. لحظه ای با خود فکر کرد او هم کاری را که سروش با بهار کرده بود، انجام داده. شک و ظن بیخودی باعث شده بود دردانه ی قلبش را به آن روز بیندازد. پشیمانی و عذاب وجدان خرخره اش را گرفته و قصد داشت جانش را بگیرد. دستش آرام آرام بالا رفت و روی صورتش نشست. پوست لطیف و سفیدش به علت لاغری تیره شده بود. کمر تاباند و بوسه ای روی گونه اش نشاند. صدای آهسته ی بهار را از سمت دیگر تخت شنید. - تازه خوابیده. به خاطر داروها خوابش سنگین شده.پ توجه ای نکرد. نیاز داشت آن دو گوی قهوه ای را ببیند تا بتواند سر پا شود و جانی دوباره بگیرد. لبه ی تخت نشست، یک دستش را روی بالشت گذاشت و با دست دیگر گونه اش را نوازش کرد. بهار که ماندنش را جایز نمی دانست از اتاق بیرون رفت. آن قدر نوازشش کرد و به پلک های بسته اش خیره ماند تا بالاخره بیدارش کرد. به خاطر داروها گیج می زد و هر بار برای درک موقعیت چند لحظه ای مات می ماند. چند باری پلک زد. همان کار کوچک هم برای دل عاشق مردش کم از دلبری نداشت. خم شد و بوسه ای روی چشم راست و دیگری را روی چشم چپش کاشت و از همان فاصله ی نزدیک لب زد: - دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم. نگاه دلتنگش را روی صورتش چرخاند؛ چشم هایش، بینی و لب هایش، ته ریش خواستنی اش و موهای پر پشتی که دلش نوازششان را می خواست. لب های خشکیده اش را تکان داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: - فکر کردم ولم کردی و دیگه نمی خواییم. لبخند مهمان لب هایش شد. دستش را روی بالشت سور داد و روی سرش گذاشت. - ده سال منتظر ننشستم که ولت کنم. دلش کمی قرص شد اما هنوز دلگیر بود. این بار با بغض گفت: - تو رفتی، اومدم فرودگاه، می خواستم بهت بگم که فکر نمی خواد و دوستت دارم اما با اون دختره دیدمت. با اون رفتی، نه؟ حالم خیلی بد شد، تنها بودم، هیچ کس نبود، فقط اون... اون بهم قرص داد، سرم درد می کرد، قرص خوردم، همه اش قرص خوردم، تنها بودم، قرص خوردم... قرص خوردم... کنترلی روی چانه ی لرزان و اشک هایش نداشت و مدام تکرار می کرد «قرص خوردم»، «تنها بودم». سرش را به آغوش کشید و بوسه ای رویش نشاند. - تقصیر تو نیست، تقصیر من لعنتی که تنهات گذاشتم. برای تو هم بلیط گرفته بودم اما خریت کردم. به خاطر یه حرف، لج کردم. به جون خودت که میدونی چه قدر برام عزیزی، من با سوزان کاری نداشتم. اون دنبال گشت و گذار خودش بود. من یا سر تمرین بودم یا تو بازار داشتم برای تو لباس می خریدم. با خرید این یه ماه رو گذروندم. مثل سگ از رفتن پشیمون بودم اما نمی شد برگردم و باید تا آخر میموندم. گفتم برگردم دیگه محاله ممکنه تنهات بذارم و بدون تو جایی برم اما وقتی اومدم، تو رو که تو اون وضع دیدم... آیه، مردم! به خدا قسم مردم! نمیدونی با چه حالی رسوندمت بیمارستان، لحظه به لحظه اش رو جون دادم... جون دادم... دلش نمی خواست سر بلند کند، جایش خوب بود. اصلا دنیایش همان آغوش بود و نمی خواست دل از دنیایش بکند. سر به سینه اش فشرد و با گریه گفت: - حا... حامد؟ - جان دل حامد؟