☀️☀️
#دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت
#شصت_وهشت
فاطمه _دفتر مقاله هامون رو در اوردم و در ادامه آخرين صفحه مقاله (وداع با خورشيد) نوشتم كه بعد از وداع با خورشيد، هنگامي كه زينب قدم به درون خیمه نهاد، همه مطمئن شدند زينب تنها نيست، گويي حسين هم با او به ميان خيمه ميآمد. 💚حسين با زينب بود!💚 حتي در عصر عا شورا و حتي در ميان ان خرابه شوم. انگار اين حسين بود كه بر سر منبر خطبه ميخواند. انگار اين حسين بود كه كو كان را بر روي پاهايش ميخواباند و آنها را آرام ميكرد و همين بود كه بعد از عاشورا كسي از كنار زينب تكان نمي خورد. زيرا حسين با زينب بود! ) )
💭تمام شد....
آن مشت ترس و اضطراب، آن گره غم و نگراني از هم باز شد. باز شد و مثل يك كلاف طولاني از چشمهايم سرازير شد.😭 نمي دانم اگر شانههاي فاطمه نبود، كي آرام ميشدم.
فقط سرم را گذاشتم روي شانه هايش و ديگر همه چيز را فراموش كردم. دستهاي فا طمه از دو طرف بالا آمدند و پشت سرم قلاب شدند. نمي دانم اگر علي اش با او نبود باز هم ميتوانست اين قدر آرام باشد كه زلزله دل مرا هم آرام كند.
ازخودم به خاطر ضعفم خجالت ميكشيدم. چه قدر زود از ميدان به در رفته بودم. اختلاف پدر ومادر مهم بود، ولي نه اين قدر كه من ترسيده بودم، نگران بودم. مگر فاطمه آدم نبود؟ برادرش، اميدش، همه پشت و پناهش رفته بود اما خودش هنوز قرص ومحكم بود. مثل يك منبع اميد
امروز هم اولين بار بود كه اشكش را ميديدم. آن هم فقط توي حرم. مثل همان موقع كه نشسته بود و خيره شده بود به درهاي حرم. از آنجا، از توي ايوان مسجد گوهرشاد، ضريح معلوم نبود. اگر جلوتر ميرفتي ومي رسيدي جلوي درهاي باز حرم، آن وقت ممكن بود ضريح را هم ببيني، اما ان موقع فقط درهاي باز حرم را ميديديم و جمعيت زيادي كه صلوات گويان از در وارد و خارج ميشدند. اول من بودم كه سميه و عاطفه را ديدم. ميآمدند طرف ما، زيارتشان تمام شده بود.
بلند شدم و رفتم كنار حوض بزرگ وسط صحن، نمي خواستم من را با صورتي اشك آلود ببينند! مشتي آب زدم به صورتم، احساس كردم كمي خنك شدم. آرام شدم. حرارت درونم كم شد. انگار نسيم خنكي توي سينهام جاري شده بود. مشت ديگري از آب برداشتم. تصوير كبوتري🕊 را توي آب حوض ديدم كه پرواز ميكرد. سرم را بلند كردم. كبوتر چرخي زد و نشست روي گنبد. كاش من جاي او بودم. ياد زمزمههاي سميه ( ( افتادم قربون كبوتراي حرمت! ) ) سرم را آورد پايين تا آب را به صورتم بزنم. آبها از لا به لاي انگشت هايم ريخته بود. حيف! ولي هنوز یك حوض ديگر از آن بود. پس چند مشت ديگر از آن آب به صورتم زدم.
اين قدر كه احساس كردم ديگر آرام شده ام. برگشتم جايي كه فاطمه بود. سميه و عاطفه هم كنارش ايستاده بودند. رفتم جلو و سلام كردم. سميه برگشت طرف من:
- سلام مريم جان! زيارتت قبول.😊
شايد چشمها يم پف كرده بود. هرچه بود سميه نگاهش گرم تر و مهربان تر شد.
اما عاطفه براي جواب سلامم، فقط سرش را تكان داد.
آن قدر مشغول بود كه وقت جواب دادن نداشت. داشت تعريف ميكرد كه چگونه دستش را به ضريح رسانده است. هيجان زده بود. فاطمه فقط لبخندي به لب داشت.
- اون وقت فكر ميكني اين طوري زيارتت قبوله؟
عا طفه بهش بر خورد:
- مگه زيارت من چشه؟😕
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️
http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1