/ بخش اول {مَن بد آورده‌ے دُنیاے پُر از بیم و امید...} حرفم ڪہ تمام شد متوجہ نگاہ هاے متعجب عمو حمید و خالہ شدم ... هر دو گنگ و متعجب نگاهم میڪردند ... انگار دهانشان قفل شدہ بود و نمیدانستند چہ باید بگویند... چند لحظہ اے سڪوت حڪم فرما بود تا اینڪہ با تعلل پرسیدم: - من ...حرف ...بدے زدم؟ خالہ سرے تڪان داد و گویے بہ خودش آمد...با لبخندے مصنوعے گفت: -نہ...نہ عزیزم...فقط..شوڪہ شدیم. - میدونم...حق دارین... من نیومدم ڪہ حتما با دست پر برگردم... میدونم ممڪنہ نظر شما و آقا هادے چیز دیگہ اے باشہ ...ولے باور ڪنین من فقط خواستم ڪہ ‌این رسم اشتباہ وبشڪنم و بہ دل یہ آدم عاشق احترام بذارم ... مثل همہ اونو سرڪوب وخفہ نڪنم... بهش بفهمونم اگر چیزے و دوست دارہ باید براے بہ دست آوردنش تلاش ڪنہ ...حتے اگر بهش نرسہ ..لااقل پیش وجدان خودش سرشڪستہ نیست. عمو حمید بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و با صدایے گرفتہ گفت: - درست میگے دخترم... درست و بے عیب و نقص... ولے .‌‌.. ولے ڪاش ...ڪاش هادے جراتے ڪہ سوگند دارہ رو داشت ... منظور عمو را نفهمیدم... گوشہ چشمهایم را جمع ڪردم و با دقت نگاهم‌را بہ عمو دوختم ... خالہ مهین فورا رو ڪرد بہ عمو و گفت: - آقا حمید... لطفا ... عمو میان حرفش پرید و گفت: - این درد سالها تو دل هادے بودہ ...روا نیست حالا همون درد بریزہ تو دل سوگند... اگہ هادے پسرمہ..سوگندم دخترمہ... متعجب نگاهم را میان عمو و خالہ مهین میچرخاندم ... منظورشان را نمیفهمیدم ...گویے آنها از چیزے حرف میزدند ڪہ فقط خودشان و هادے خبر داشتند ... ڪمے خودم را روے مبل جابہ جا ڪردم ..‌روسرے ام را مرتب ڪردم و پرسیدم: - آقا هادے... ڪسے رو مدنظر دارن؟ عمو حمید فورا جواب داد: -نہ ..نہ دخترم... نقل این حرفها نیست... حقیقتا یہ چیزایے هست ڪہ ... نمیدونم چجورے بگم ... یہ مسائلے هست ڪہ هادے تازہ بہ ما گفتہ ...ما خودمونم سالها بے خبر بودیم... ولے نمیدونم شرعا درستہ بیانش ڪنم یا نہ... - خب بگید عمو ... چیشدہ؟ من اصلا متوجہ حرفهاتون نمیشم... - ببین عموجان ...سوگند عزیز دل منہ ولے... ولے بعیدہ این وصل صورت بگیرہ ... نہ بخاطر اینڪہ سوگند یا هادے مشڪلے داشتہ باشن ....اصلا... هردو پاڪ و نجیبن ولے .. مشڪل اصلے اینہ ڪہ ... ما خودمون مدتها سر مسئلہ ازدواج با هادے ڪلنجار میرفتیم ... هیچڪس و قبول نمیڪرد .‌‌..هربار بہ یہ بهانہ مراسماے خواستگارے و لغو میڪرد..‌ همش خودشو درگیر ڪار و درس ڪردہ بود..هرڪسے و خالہ ات نشونش میداد قبول نمیڪرد و نمیذاشت برنامہ اے بریزیم ...میگفت نڪنین اینڪارو نمیخوام با احساسات دختر مردم بازے بشہ ... انقدر از زیر این قضیہ در رفت ...تا اینڪہ خالہ ات شب قبل از تولد میثاق گفت ڪہ فردا تو جمع میخواد سوگند و خواستگارے ڪنہ براے هادے...تا اون شب هیچوقت حرف سوگند نیومدہ بود وسط..‌مهین خانم فڪ میڪرد هادے اسم سوگند ڪہ بیاد ڪوتاہ میاد... اما...اما همہ چے یہ دفعہ بهم ریخت... هادے بعد اون حرف حسابے پریشون شد ...نمیدونست اینبار چطور باید جلوے مادرشو بگیرہ .. تا اینڪہ بعد از ‌ڪلے تعلل و تشڪیڪ ؛ تصمیم گرفت حرف دلشو ڪہ سالها سرڪوبش ڪردہ بود ؛ بگہ.. انگار دندوناش روهم قفل شدہ بود و بہ زور میخواست جلوے اشڪ و داد و فریادشو بگیرہ... اونشب هادے رو ڪرد بہ من و مهین و پردہ برداشت از راز دلش... درست مثل سوگند ... ولے ...ولے از عجایب دنیاست ڪہ درست دل آدمیزاد برعڪس حقایق دنیا حرڪت میڪنہ... ✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤