✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈اول مادر دوباره نگاهے بہ غذا‌هاے روے میز انداخت و گفت: نڪنہ خوششون نیاد؟! پدر ڪہ از این وسواس بیش از حد همسرش به ستوه آمده بود ،دستی بہ موهاے جوگندمے‌اش ڪشید و گفت: خانم اگہ بہ منہ ڪہ میگم خوششون میاد. مادر با تردید گفت: ولے آخہ.... پدر حرفش را برید و گفت: آخہ نداره ڪہ خانمم.حالا هم برو آماده شو ڪہ دیره،الان مهمونا میان. و با گفتن این حرف همسرش را از آشپزخانہ بیرون راند و خودش هم بہ تلویزیون پناه برد. تمام این گفت و گو‌ها در مقابل چشم دختر کوچکترشان *اسراء*ڪہ حال سال دوم دانشکده ے مهندسے را بہ پایان رسانیده بود و سومین پاییز دانشکده را تجربه میکرد رخ داد. همہ رفتند و اسراء با یڪ عالم سوال بے جواب در آشپزخانہ تنها ماند.آخرین بار ڪہ عمویش را دیده بود،درست ۱۵ سال پیش بود.آن هم وقتی ڪہ فقط ۵ سال داشت.تا آنجا ڪہ یادش مے آمد عمو مرد جوان و جذابے بود ڪہ یڪ پسر و دو دختر دوقلو داشت. حتے اسم آنها را بہ درستے نمے دانست.با صداے دلنشین محسن برادرش ڪہ سہ سال از او بزرگتر بود بہ خود آمد: اسراء خانم ؛خوب با خودت خلوت کردے ها،دیگہ ما رو تحویل نمےگیرے؟! Sapp.ir/roman_mazhabi اسراء روی پاشنہ‌ے پا بہ سمت درب آشپزخانہ چرخید و در‌حالیڪہ لبخند همیشگے را روی لبان صورتے و دخترانہ اش مینشاند گفت: محسن... ناگهان حرفش توسط برادر ڪلافہ بریده شد: _اسراء خواهشا شروع نڪن.الان خودشون میان جواب همہ‌ی سوالات رو میگیری. اسراء تا خواست لب باز ڪند زنگ در فرصت صحبت را از او گرفت و محسن از زیر پاسخ دادن بہ سوالات متعدد خواهر ڪوچڪ تر شانہ خالے ڪرد. اسراء در حالی ڪہ چادرش را مرتب مے ڪرد از آشپزخانہ بیرون رفت و ڪنار مادر ایستاد تا بہ رسم ادب از میهمانان استقبال ڪند. باز شدن درب خانہ همزمان شد با ورود مردے میانسال ڪہ لبخند زیبایے میان ریش‌هاے نقره‌ای اش مے درخشید و چشمان خاکستری‌اش فوق العاده جذاب بودند.مرد ڪہ حالا اسراء مے دانست عمو یحیے ست،جلو آمد و برادر را سخت در آغوش گرفت.سپس سر بہ زیر و درحالے ڪہ از لفظ زن داداش استفاده مے ڪرد ؛با مادر هم احوال پرسے ڪرد. محسن را هم با شوخے و خنده راهے آغوش گرمش ڪرد و در آخر روبہ‌روی اسراء ایستاد. عمو با لبخندے از محبت سرشارے ڪہ در چهره‌ی اسراء موج مے زد استقبال ڪرد.بوسہ‌ای بر سر برادر‌زاده‌اش نشاند و گفت: ماشاءاللہ چقدر بزرگ شدے آخرین بار ڪہ دیدمت پنج سالت بود.عمو قدم در پذیرایے نهاد و پشت سرش زن عمو الهام بعد از ڪلے تعریف و تمجید دست از سر اسراء برداشت و بہ تبعیت از عمو قدم در پذیرایے گذاشت.دوقلو‌هاے عمو نیز ڪہ کمے غریبے مے کردند با خجالت احوالپرسے مختصری ڪردند و بہ دنبال پدر و مادرشان وارد پذیرایے شدند.آخرین نفرے ڪہ وارد شد،پسر بزرگتر عمو یحیے *محمد امین*بود ڪہ برادر بزرگتر مرضیہ و زهرا(دوقلو‌ها)نیز بہ شمار مے آمد. با ورود آخرین نفر بوی تند گل رز در فضاے خانہ پیچید و هوش از سر اسراء پراند. اینبار محمد امین بود ڪہ مهمان آغوش گرم محسن شد.محسن در لحظہ‌ی اول طورے رفتار ڪرد ڪہ گویے سالهاست او را بہ دوستے برگزیده. اما محمد امین با لحنی سرد با محسن و پدر و مادر احوالپرسے ڪرد و بدون اینڪہ حتے سلامے دهد از مقابل اسراء رد شد و رفت. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤