☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,74 گفتم: باشه.. و شروع کردم به توضیحاتم و درگیر ور رفتن با جسد بودم که یهوویی صدای عق زدن کسی اومد و صدای دویدن ... سرم رو بالا آوردم نگاه خروجی کردم دیدم خانم حمیدی دویده سمت در خروجی... اهمیتی ندادم و شروع به ادامه ی توضیحاتم دادم... کمی بعد خانم فهیمی که رفته بود سری به خانم حمیدی بزنه ،اومد نزدیکتر و گفت: استاد ببخشید.... سرم رو بالا آوردم و گفتم: بفرمایید گفت: خانم حمیدی حالش خوب نیست میشه بره خوابگاه؟...من هستم تمام نکات رو بهشون میگم... بهم بر خورده بود که چرا من بهش گفتم حالت خوب نیست برو بیرون ،منکر حال بدش شد و نرفت ...حالا دوستش رو فرستاده نمیدونم چرا اون لحظه این جمله رو گفتم من اهل کَل کَل کردن نبودم.. گفتم: خودشون بیان اجازه بگیرن.... بعد از کمی دیدم همرا با خانم فهیمی اومد داخل ،بشدت رنگ پریده بود، جالتر از اونجایی بود که اومد دقیقا روبروی من و تختی که جسد روش بود ایستاد دیدم چیزی نگفت،منم اهمیت ندادم و ادامه ی درس رو گفتم کلاس که تموم شد خانم فهیمی اومد یه دوتا سوال بپرسه ازم ،آروم ازش پرسیدم چرا خانم حمیدی نیوومد اجازه بگیره که بره یه نگاهیی به دوستش انداخت و گفت: نمیدونم...گفت عادت ندارم بکسی رو بندازم... کفتم :آهاااا و خداحافظی کردم از در سالن که داشتم خارج میشدم دیدمش گوشه ی سالن ایستاده بود انگار منتظر دوستش بود چادرش سرش بود تکیه به دیوار داده بودو چشماش رو بسته بود نمیدونم چرا یه لحظه نگاهم میخش شد محجوب زیبا و باوقار و البته مغروررررررر و از کنارش رد شدم ... با تکون خوردن چیزی جلوم از فکر اومدم بیرون دیدم مامانم داره دستش رو جلوم تکون میده و صدام میکنه به خودم اومدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم جانم مامان گفت: کجایی..میدونی چقدر دارم صدات میکنم... گفتم : داشتم برگه صحیح میکردم ،حواسم نبود جانم کاری داری؟حالت خوبه؟ نگاه عمیقی بهم کرد و خیره توی چشمام گفت : خبریه؟!! با حالت گیج گفتم : مثلا چه خبری.... کمی چشمام رو ماساژ دادم و گفتم ببخشید این روزهاا خیلی سرم شلوغه ذهنم همش مشغول کارم دستی روی سرم کشید و قربون صدقه ام رفت و گفت: عزيزي، کل ما أراك مشغولا في الدراسة، سيتم تعويض كل ندم السنوات التي كنت أرغب فيها في الدراسة وعدم القدرة على المغادرة، هيا أعلم أنك مشغول جداً وتهمل نفسك من أجلنا. هل يمكنك التحدث مع والدك؟ کم یوم ماهو علی مایرام، لا يقول لی ما فیه (قربونت برم ،وقتی میبینمت انقدر درگیر درس هستی تمام حسرت سالهایی که دوست داشتم درس بخونم و نذاشتن جبران میشه،هادی جان میدونم سرت خیلی شلوغه و از خودت بخاطر ما میگذری، میتونی با بابات صحبت کنی؟چند روزه همش توی خودشه، به من هم نمیگه چشه) هادی_گفتم: لا بد أنه تورط مع هذه الأسر المحتاجة مع أصدقائه في المسجد، وهذا أمر محزن بالنسبة لهم، لا تقلقوا، سأتحدث معهم بنفسي (حتما با رفیقای مسجدش درگیر همین خانواده های نیازمند شدند و ناراحته براشون، تو نگران نباش خودم باهاش حرف میزنم) ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕